پنج‌شنبه, آوریل 18, 2024
خانهنقد و یادداشتت️وجه منتقدین به جدیدترین انیمیشن مشترک کمپانی دیزنی و پیکسار

ت️وجه منتقدین به جدیدترین انیمیشن مشترک کمپانی دیزنی و پیکسار

اخبار هنری :

جدیدترین انیمیشن مشترک کمپانی دیزنی و پیکسار در ژانر درام،فاتتزی و کمدی به کارگردانی پیت داکتر ،کارگردان شهیر انیمیشن سازی و با صداپیشگی جیمی فاکس در سال ۲۰۲۰ منتشر شد که بازهم توجه مخاطبان و منتقدین را این دو کمپانی به خود جلب نمودند!!

داستان راجب زندگی یک نوازنده پیانو در سبک جَز آمریکایی هست بنام جو گاردنر که احساس می‌کند زندگی اش به بطالت می‌گذرد و یک روز از عالم واقع به عالم ارواح بطور ناخواسته می‌رود که دچار چالش هایی میشود.

‌شخصا آثار داکتر را بسیار دوست میدارم نه بخاطر تکنیک های زیباشناسانه و نوع فضاسازی خاص خود بلکه بدلیل کانسپت ها و سوژه های داستانی آثار او هستش که توجه مرا جلب کرده است. مضامین و حس های انسانی که گویا امروزه کمتر به آن توجه شده یا بقول برخی دِمُده شده است. اما داکتر با آثارش و از همه مهمتر خلاقیتش در نوع فرم دهی آثار خود که قدرت و تاثیر گذاری فرم در اینجا نمایان میشود که مضامینی که در وهله اول و توصیف آنها شاید سانتی مانتال به نظر برسد اما داکتر آنها را به شیوه ای برای شما بازگو میکند و تصویرسازی میکند که گویا همین امروز متوجه داشتن چنین احساساتی در خود شده اید، انیمیشن با شخصیت اصلی خود یک مرد سیاه پوست ۳۰ خورده ای ساله آغاز میشود که علاقه به نوازندگی در سبک جز دارد و او روح خود را بدین صورت آرامش میدهد، و فیلمساز از همان ابتدا با ایجاد یک موقعیت سوبژکتیو در ابتدا برای مخاطب و تصویر سازی ذهنی او از حس جو هنگام نوازندگی گویی تم و نوع بستر سازی خودش را به نمایش میگذارد که فیلمساز ما گویی میخواهد رابطه ای میان شخصیت خود با جهانی که هم برای شخصیت و هم مخاطب غریب است برقرار کند . سپس سازنده مارا وارد همان جهان و همان اتمسفر میکند. اینبار با جاه طلبی بیشتر و ایده های نمایشی جذاب و سمپاتیک تر، شخصیت ما وارد عالم روح میشود جایی که انسان ها به کام مرگ رفته و حال به سمت نور و رهایی مادی و معنوی میروند.

و با نقطه عطف فیلمساز در همین ابتدا در قصه داکتر مارا با جهان نمایشی و ساختار نمایشی اثرش آشنا میکند. رنگ بندی هایی با طیف رنگی آبی و فام رنگ های پررنگ و کمرنگ آن و آتالوناژی که در این بستر پیاده میکند بیشترین تاثیر گذاری را بر قوه بینایی انسان و حیطه ناخودآگاهی آن دارد که این رنگ ها احساسی آرامشبخش و سکون طلبی را در انسان بیدار میکند و به همین دلیل ما مشتاق ادامه دیدن تصاویر و گرافیک های بصری فیلم هستیم. نکته هوشمندانه دیگر داکتر توازن دوربین و فیلمبرداری موقعیت اون در تناسب با ابژه داستانی و تب و تاب صحنه هست. در عالم روح تصاویر برای فضاسازی و مسترشات ها اکثراً در لانگ شات است که گستردگی عالم روح و جهان پس از مرگ انسان را نشان دهد و در جهان واقع دوربین همسطح چشم شخصیت و ای لول او همچون یک انسان زنده عمل میکند، ایده های نمایشی داکتر در سول بشدت گیرا و بشدت کار شده هستند، از نوع تیپ سازی کاراکترهای فرشته که طوری طراحی شده اند که برای از نوع خطوط منحنی آنها و حالات مختلف آنها برای هر انسانی بطور ناخودآگاهی قابل شناسایی باشد، و از نقطه نظری که برای این شخصیت ها ایجاد میکند و آن فرشته سِمِج که مسئول حساب و کتاب مرگ و میر ها هستش بشدت شخصیت سایکولوژی و کمیکی داره که برای مخاطب با اینکه او یک فرشته است اما تمامی اکت ها و نیاز نمایشی اش برای مخاطب ملموس است. فرشته ای که میخواهد محبوب باشد و کارش را به بهترین نحو انجام دهد تا اینکه همه از او ستایش کنند و برای روح انسان ها ارزش چندانی قائل نیست.یک هجویه بسیار دقیق در زیرمتن اثر که به زعم بنده تصویر سازی بامزه و متعادلی از سرگذشت شیطان است، اما در عالم انیمیشن های داکتر این مضامین برای مخاطبان اصلی خود یعنی کودکان هویدا نیست و مدیریت کردن این مرز میان فرم و محتوا و درون مایه اثر هم کار بسیار سختی است که داکتر بواسطه تجربه از پس آن برآمده است، سپس فیلمساز مارا مانند سایر انیمیشن های پیکسار با خط مشی و مقررات جهان فانتزی خودش نشان میدهد که باز شاهد صحنه سازی ها و موقعیت سازی هایی خلاقانه و خاص هستیم . بگونه ای که تمامی جهان عالم روح برای مخاطب اگزوتیک هست اما گیرا، آشنا، و بواسطه عنصر کمدی سمپات کننده،

از دیگر ایده های نمایشی جذاب داکتر عالم خلسه هست که برای بنده بشدت جذاب و پر از حس بود. از آن رنگ بندی سرمه ای و بنفش تیره فضا که ناخودآگاه حس ترس را در مخاطب القا میکند. انسان هایی که آنقدر در جهان مادی خود غرق شده اند، در تفکرات بی هدف ، که نوعی ابعاد روحانی آنها رو به زوال رفته است و در ورطه تکرار افتاده است زندگی چنین انسان هایی همانطور که دیدیم دگر فقط جسم مادی و فیزیکی آنها است که در حال کار هست و روح آنها را ابرهای تیره ای از تفکرات منفی و زننده دربرگرفته است که باعث شده است تبدیل به هیولاهایی در عالم انیمیشن و مردگان متحرکی در عالم واقیعت بشوند و باز همینجاست که عنصر تخیل نقش دراماتیک و فرمیک خود را در هنر عیان میکند، از سوی دیگر در بالای سر آنها افرادی را میبینیم که مشغول کار هنری خود هستند و روح آنها بنوعی درگیر یک وحدت وجودی میان قلب و عقل شده است و باعث شده است که به پرواز دربیاید و این خصلت و خاصیت هنر است. که روح هنرمند خود را از خود جدا میکند و اورا در عالم جهان داستانی صحنه تئاتر،نت های موسیقی و یا سایر کارها رها میکند و هنرمند بدین روش به روح خود جلا میدهد، سپس پس از تعیین نیاز نمایشی شخصیت گاردنر که گویی با رسیدن به هدفش یعنی ساز زدن در یک بند موسیقی میخواهد زندگی اش را متحول کند، میخواهد هرطور که شده است از این عالم فرار کند، و در این راه شاهد خلق موقیعت های بامزه، مهیج و حتی تراژیک هستیم که هرکدام به بهترین نحو خود کاتالیز و پالایش شده اند، سپس نقطه عطف دوم فیلمنامه برای شخصیت ما یعنی آن روح یک پسربچه سرکش که هیچ مرشدی حتی روح ارشمیدس هم نتوانست که اورا قانع کند که باید به زمین برود،و زندگی کند و نگاه هجو گونه فیلمساز در این شخصیت نیز قرار دارد، شخصیتی که بزرگترین آدم های تاریخ در قانع کردن او نتوانسته اند موفق شوند زیرا که باور های پوپولیستی بدین شکل است که هر انسانی باید یک حرفه خاص بلد باشد اما استعداد درست زیستن به زعم بنده از تمامی این عناصر والا تر است زیرا که هنرمندانی همچون جو گاردنر ما هم تا زمانی که نتوانست درست زیستن را یاد نگیرند به چیزی که میخواهند نمیرسن،

دگر نکته خلاقانه فیلم و ایجاد وجه تماتیک روانی آن میان مخاطب و کاراکتر با شمایلی هیپی مانند است که در خیابان به تبلیغات مشغول است و در عالم خلسه خود یکه تازی میکند، چنین آدم هایی که ما شاید یک بار حداقل به آنها برخورده ایم، انسان هایی که گویی دنیای خود را دارند و هر محرک شخصیتی و هر مشغله اجتماعی و روانی دیگر برروی احساسات آنها تاثیری ندارد، انسان هایی که گاه با معتادین هم اشتباه گرفته میشوند! فیلمساز بخوبی این دست از انسان هارا دیده است و درک کرده است که توانسته است پاساژ فرمی برای آنها خلق کند که  به فضاسازی اثر و شاکله کلی عام روح نیز کمک شایانی کرده است، و از دیگر موقعیت های محبوب بنده سکانسی هست که شاگرد جو به سراغ او میرود و میگوید که دیگر نمیخواهد ساز بزند اما ناگهان و ناخودآگاه شروع به نواختن میکند و حتی روح پسربچه که در جسم جو هست هم از این اکت شگفت زده میشود که چطور میشود؟ انسانی که از یک کار بدش میآید اما ناغافل طوری آن را انجام دهد که درش بهترین است.

این تاثیر هنر و همان زیست دغدغه مند و همان گذز حس از حیطه ناخودآگاهی و ارائه یک اثر و لحظه ماندگار هست. دختربچه ناراحت است و از اینکار خوشش نمیآید و همین ناراحتی را میآورد در کار خودش و در ساز خودش و زمانی که آن ساز مینوازد بنوعی از اعماق وجود آن این نوا بیرون میاید، و این همان فرم و همان هنر است. که در چنین موقیعت کوچکی اما بشدت کاریزماتیک پیت داکتر ما آن را میسازد، پس از محرک های شخصیتی بامزه ای حال و بازم فرمیک نظیر آرایشگاه رفتن شخصیت جو، با پرسوناژی روبرو میشویم که همگی گویا برای ما مخاطبان آشنا هستند. شخصیت آرایشگر بشدت کنش مند و بشدت عمیق است اگر فیلمساز فوکوس بیشتری روی آن میکرد اما خب در حد درام قصه کافی به نظر رسید.شخصیت آرایشگر نیز گویا از شغلی که بدست آورده چندان رضایت کامل نداره اما از آن بدش هم نمیاید. و میگوید در کارش بهترین است

این برای شما مانند قصه آن دختربچه آشنا نیست؟

او همین ناراحتی را وارد کارش میکند و انجام دادن آن به بهترین نحو محبوبیت انسان های آنجا را بدست میآورد و چی از این بهتر که انسان کاری کند که انسان های اطرافش احساس خوشایندی به آنها دست بدهد.

ابژه درست زیستن در همینجا دراماتیزه میشود و عیان میشود که این مهم تنها بدرد کار هنری نمیخورد بلکه برای انسانیت مهم است. این فصل از فیلم مرا یاد فیلم زیستن اثر کوروساوا انداخت که شخصیت پس از انحطاط خود گویی روحش در آن کافه دوباره به کالبدش بازگشته است و او تولدی دیگر دارد. داکتر کنش واکنش های آن روی قصه و در عالم روح را نشان ما میدهد و یا شخصیتی دیگر در آن آرایشگاه که دائم در حال سرکوفت زدن به جو هست اما او در دیالوگ طلایی میگوید که چون تو دوست داشتی در موقعیت من باشی اما نخواستی با این حرفت مرحمی به دردای خودت میزنی. انسان هایی که هرروزه ما با آنها سروکار داریم. انسان های ناتوانی که جز تمسخر و کنایه زدن کار دیگری بلد نیستن چرا که توانایی و اراده و جربزه خود را نداشته اند که خودشان برای بالا بردن خودشان تلاش بکنند و ساده ترین راه را انتخاب کرده اند. شخصیت پسربچه و جو هردو مکمل یکدیگر هستند . آن جو را به تغییر و اصلاح خود از موی سرش تا مانی فست زندگی اش رهنمود میسازد و جو لذت های ماندگار زندگی که خود او تجربه کرده است را به او یادآوری میکند که برای همین زیسته است، پرده نهایی انیمیشن اوج درام است. جایی که شخصیت به هدف خود میرسد اما چرا احساس نمیکند که زندگی اش متحول شده است؟ در یک دکوپاژ فرمی مهم دیگر سکانسی است که شخصیت به داخل مترو میرود ما در POV او به آدم های مترو نگاه میکنیم. شخصیت کارش را کرده است اما گویی فرقی با آن آدم های عبوس و خسته داخل مترو ندارد سپس در پلان بعد در در نمای اورلد او به شیشه مترو به خودش نگاه میکند. پس فرقی او با این آدما چیست؟ او چه کسی اصن هست؟

جو گاردنر ما زمانی درست زیست را میفهمد که باز همتای مخاطب در POV به آن شی ها و خورده وسایل کوچک نگاه میکند که اورا یاد پسربچه میندازد، از پیتزای مونده تا شکلات و حتی یک قرقره نخ، او به همگی این عناصر نگاه میکند که یاد و خاطره و زیستی که از آنها تجربه کرده است رو اینبار تبدیل به یک نوا میکند همانند همان دختربچه، نوایی از اعماق روح، حس، و اخلاق و زیست میآید، که فیلمساز در این موقعیت جامپ کات هایی تعبیه میکند که از داخلی به خارجی میرود، اتاق، خانه، شهر،کشور،قاره و کهکشان!

بنوعی عظمت انسان و تاثیر والای این نجوای موسیقی و هنر اول را فیلمساز با چند کات به مخاطب به شکلی کاملا حسی میفهماند. تکنیکی به نظر بنده حتی ناگهان به ذهن داکتر خطور کرده است که باعث این چنین تاثیر گذاری شده است، و در فصل های پایانی دیگر حرفی برای گفتن نمیماند ، ما شاهد یک کنش واکنش میان زوال و آفرینش هستیم،

میان پوچی و معناسازی، معناسازی برای خود، و برای انسان های اطرافمان. زمانی که پسربچه به زمین میرود و تصمیم میگیرد که زیست کند.

در فواصل پایانی فیلمنامه فیلمساز فقط کمی در امر تراژیک قصه اغراق میکند بطوریکه که شخصیت بوسیله عالم خلسه وارد جهان روح میشود اما به کام مرگ میرود. اما در نهایت فیلمساز شخصیت را باز به زمین بازمیگرداند و اینبار با هدفی که از هر هدف دیگر والا تر است یعنی درست زیستن.

Soul

شاید از منظر پلات کلی قصه بی شباهت به انیمیشن خوب coco نباشد اما به زعم بنده بجای کلیشه دارای مولفه هایی است که خاص فیلمساز و کمپانی خودش یعنی پیکسار و داکتر هستند.

یک نقطه عطف و ساخت و فضاسازی جهان های فانتزی،خاص و با مقررات خاص خود سازندگان آن. که هربار دست برروی سوژه ای وسیع تر میگذارند و از پس آن برمیایند.

در جهان داستانی داکتر روح ها همگی یکسان هستند همگی دارای یک رنگ سفید درخشان در آنجا دگر سیاه پوست و سفید پوست معنی ندارد شاید در عالم واقع انیمیشن در ایجاد آدم های درون شهر تحمیلاتی دیده شود اما در محل جولان دهی درام فیلم تمام انسان ها از لحاظ ظاهری یکسان هستند، بلکه این احساسات و عواطف آنها است که باعث وجه تمایز آنها میشود، انیمیشن روح در خلاقانه ترین حالت خودش جمع بندی بر تمام اندیشه های اگزیستانسیالیستی و نهیلستیی و … میکند و ثابت میکند که هنوز جهان انیمیشن قدرت خلق آثاری را دارند با تاثیر گذاری والا که از عهده نیمی از این فیلمسازان امروزی برنمیآید.

روح بدون شعار ارزش در لحظه زندگی کردن را به دراماتیزه ترین شکل خودش نشان میدهد، به گونه ای مرگ کاراکتر جو را میسازد، خیلی ناگهانی، خیلی سریع و حتی مسخره!

پس وقتی که یک دقیقه بعد خودمان را نمیدانیم چطور میتوانیم از خیلی ارزش های ثانیه به ثانیه زندگی غافل شویم؟ و زمانی که به کام مرگ برویم تنها حسرت حتی یک گاز پیتزا به دلمان میماند، پس چرا انسان در لحظه زندگی نکند؟ نه به گونه ای که فقط تجربه کند بلکه درست آن لحظه را ببیند و با تمام وجودش حسش کند، حتی یک گاز زدن به پیتزا را، گاهی ارزش های انسانی و معنوی زندگی آنقدر بالا است که انسان در منحط ترین دوره های زندگی خودش هوس خیلی کارهای کوچکی را میکند، که شاید مسخره به نظر آید. مادیات و خیلی عوامل دیگر مهم است اما اگر انسان از کاری که میکند نتواند لذت خود را ببرد همان مادیات هم بیهوده صرف میشود. به حس و حال کودکانی غبطه میخورم که در سن کم چنین اثر شاهکاری را خواهند دید و هنر درست زیستن را از ابتدا یاد خواهند گرفت

نمره من 4/5

شروین خرازیان

اخبار مرتبط

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

مطالب مرتبط