اخبار هنری: اگر از خلاقیت رو به افول سینمای جریان اصلی امریکا سرخورده شدهاید و به نظرتان در سینمای اروپا بیش از همیشه با کمبود فیلمهای با پتانسیل کشف و موثر مواجهایم؛ رفتن به سراغ سینمای کرهجنوبی میتواند یک پیشنهاد هیجانانگیز و مملو از لذت و شگفتی برای طرفداران جدی سینما باشد. صنعت سینمای کرهجنوبی از میانههای دهه نود میلادی، پس از برداشتن سانسور توسط دولت و ایجاد بازار رقابتی آزاد، یک رنسانس را تجربه کرد که از آن به عنوان موج نوی دوم یاد میکنند. موج تازهای که پارک چان ووک و بونگ جون هو از پایههای اساسی آن به حساب میآیند. فیلمسازانی که در سال ۲۰۰۳ با دو شاهکار همکلاسی قدیمی و خاطرات قتل، نقطه عطفی در تاریخ سینمای کشورشان رقم زدند. کارگردانانی که هویت، لحن و زیباییشناسی خاص خود را دارند و در دورانی که گویا سینما بیش از هرچیز به یک ابزار رسانهای تبدیل شده، به دستاوردهای بکری در میزانسن، روایتگری و فضاسازی بصری رسیدهاند.
بونگ جون هو فیلمسازی چندوجهی و منحصر به فرد است. او هم دغدغه زبان سینما و کلنجار رفتن با قابلیتهای بیانی ژانرها را دارد و هم مواضع سیاسی و اجتماعی صریح. فیلمهایاش نیز همزمان هم بسیار سرگرمکنندهاند و هم کاملا روشنفکرانه. او توانست به گونهای شخصی در کارنامه حرفهایاش دست پیدا کند و همزمان طیفهای متنوعی از مخاطبان را با خود همراه سازد. فیلمسازی که به دور از جلوهفروشی، اداهای فرمالیستی و ادعاهای روشنفکرانه فیلم میسازد و بدون تردید از مهمترین کارگردانان سینمای امروز جهان است.
کوئنتین تارانتینو پس از دیدن میزبان (۲۰۰۶)، سومین فیلم بونگ جون هو، او را پدیده سینما کره و استیون اسپیلبرگ آسیا توصیف کرد. البته با این تفاوت که این فیلمساز کرهای با وجود کارگردانی فیلمهای متنوع، به یک امضای شخصی در آثارش رسیده است. آثاری که هم در گیشه موفق بودهاند و هم تحسین منتقدان و جشنوارهها را بدست آوردند. فرقی نمیکند که ماجرای قتلهای سریالی در یک شهر کوچک باشد (خاطرات قتل) و یا داستان هیولایی که از زیر آب بیرون آمده و مردم سئول را به وحشت میاندازد (میزبان)، در هر صورت بونگ جون هو میتواند با حرکت بر مرز میان شوخی و جدی، نبض مخاطباناش را به دست بگیرد و مدام غافلگیرشان کند. مهارت و استعداد او در استفاده از ظرفیتهای ژانری موجب میشود که همواره یک قدم از تماشاگراناش جلوتر باشد. هر چند که رابطه بونگ جون هو با ژانر، رابطهای مبتنی بر عشق و نفرت است. به گونهای که او در عین نگاه ستایشآمیز به ژانرها و استفاده از الگوهایشان، قصد نابودی و آشناییزدایی از آنها را نیز دارد. فیلمهای او گویی در میان شکافها و سویههای پنهان ژانرها شکل میگیرند؛ بنابراین در فیلمی چون میزبان الگوی ایجاد تعلیق با منتظر گذاشتن مخاطب در مورد نشان دادن هیولا نقض میشود و یا در خاطرات قتل با درامی کارآگاهی طرف هستیم که با حل نشدن معما جلو میرود. فیلمسازی که در ابتدا با بهره بردن از یک سری الگوی آشنا اعتماد مخاطب را جلب کرده و سپس در لحظهای که احتمالاش نمیرود، با به بازی گرفتن انتظاراتاش او را شوکه و ضربه نهایی را وارد میکند. از این رو تجربه دیدن آثار او، با لحظات غیرمنتظره بسیاری همراه است. ما با فیلمسازی طرفیم که سبک مختص به خودش را دارد و با نگاه متفاوتاش به روایتگری، دست به ساختارشکنی گونههای هالیوودی میزند و مولفههای آشنای آنها را با طرز تفکری که ریشه در علاقه و تعهدش به جغرافیا و فرهنگ سرزمیناش دارد، باز تولید میکند. از همین رو میتوان بونگ جون هو را یکی از هیجانانگیزترین فیلمسازان قرن بیست و یکم و سینمای پستمدرن در نظر گرفت. فیلمسازی که در یکی از درخشانترین آثارش، مادر (۲۰۰۹)، همزمان هم به جایگاه کهنالگویی مادر ارجاع میدهد و هم تصویری کاملا ضدکلیشهای از او ارائه میکند. با وجود این، سینمای او کمتر به کلیشههای معمول و مرسوم نقد فیلم راه میدهد. منتقدان معمولا به خاطر جنبههای پررنگ مضامین اجتماعی و سیاسی فیلمهایاش، یا صرفا نگاهی مضمونگرا به آثارش دارند و یا به خاطر تغییر لحنهای مدام و ناگهانی، با برچسبهای چون «فقدان انسجام و تعادل» ارزشگذاریاش میکنند. در حالی که متر و معیارهای لازم برای شناخت دقیق سینمای بونگ جون را باید در نسبتاش با الگوهای روایتگری در سینما و اصول درامپردازی جستوجو کرد. او ادغام ژانرها را وارد مرحله تازهای کرده (بسیار سطح بالاتر از فیلمهای چون هولی موتورز لئوس کاراکس و یا خریدار شخصی اولیویه آسایاس) و از همین رو در میان کارگردانان ظهور کرده در قرن جدید، تنها میتوان مارتین مکدانا را در ساخت فیلمهای به اصطلاح «هیبرید» به اندازه او شایسته توجه دانست. از این جهت که هم مکدانا و هم بونگ جون هو پا را فراتر از تلفیق ژانرها و تجربههای جذاب فیلمسازانی چون ادگار رایت و یا یورگوس لانتیموس گذاشتهاند و با ترکیب لحنهای مختلف، به سبک دراماتیک یگانه خود رسیدهاند.
کارگردانها معمولا به دنبال حفظ تناسب در فیلمشاناند و همه تلاششان را میکنند تا خدشهای به انسجام احساسی و روایی اثر وارد نشود. بونگ جون هو اما هراسی از برهم زدن نظام فکری و احساسی تماشاگر در طول دیدن فیلم ندارد و حتی به گونهای افراطی در آخرین فیلماش انگل (۲۰۱۹)، در میان دو صحنه تعلیقآمیز و مخوف، گذری به کمدی اسلپ استیک میزند و یا در تراژیکترین لحظات، با شوخی فضا را تغییر میدهد. این چنین است که او با اعتماد به نفس و مهارت فراوان، شیوههای خلاف قاعده در فیلمنامهنویسی و کارگردانی که میتوانند موجب عدم ارتباط درست مخاطب با فیلم شوند را به نقطه قوت و تمایز آثارش تبدیل میکند. مخاطب هنگام دیدن فیلمهای بونگ جون هو احساسات مختلفی را تجربه میکند. حتی ممکن است تماشاگران نسبت به یک لحظه واحد در فیلم، واکنشهای کاملا متفاوتی از خود بروز دهند و دریافتهای احساسی متمایزی داشته باشند. انگل شاید بهترین مثال برای اشاره به توانایی بونگ جون هو در استفاده از لحنهای متنوع در یک فیلم باشد. فیلمی که در ابتدا دله دزدها (هیروزیکا کوریدا) را به یاد میآورد. در فیلم کوریدا با غریبههای محرومی طرفیم که برای بقا باید ادای یک خانواده را درآورند و در اینجا با خانواده محرومی طرفیم که برای بقا باید ادای غریبهها را درآورند. هر چند انگل در ادامه کاملا از حال و هوای دله دزها فاصله میگیرد و مانند هر فیلم دیگری از سازندهاش، اتمسفر متفاوتی را خلق میکند. انگل در ابتدا نوید یک کمدی مفرح و سرخوش با محوریت یک کلاهبرداری حسابشده را میدهد. انگار با نسخه کرهای و خانوادگی نیش (جرج روی هیل) مواجهایم. همه چی تا آن رعد و برق سرنوشتساز (نقطه عطفی که فیلم را از کمدی به سمت تراژدی سوق میدهد) دارد به خوبی پیش میرود که به یک باره تعادل بر هم میخورد و فیلم از آنجا به بعد ما را درگیر تعلیق نفسگیری میکند که هر چه میگذرد سیاهتر و مخوفتر شده و در نهایت وحشتزدهمان میکند. هر چند در این بین همچنان لحظات بامزهای وجود دارند که فضای کمدی سیاه را بر سراسر فیلم حاکم کنند. اما خب این همه ماجرا نیست و فیلمی که هم شما را خندانده، هم به گریه انداخته، هم درگیر تعلیق و معما کرده و هم با غافلگیری موجب وحشتتان شده است، در نهایت با یک پایانبندی فانتزی و رویاگونه رهایتان میکند. وقتی فیلم تمام میشود، احساسی دارید که شبیه تمام شدن هیچ فیلمی نیست. راستی چند فیلم در تاریخ سینما سراغ دارید که اینچنین از «بو» به عنوان یکی از عناصر گسترش و پیشبرد قصه و جهانبینیاش استفاده کرده باشد؟
جالب اینجاست که این انعطافپذیری در به کار بردن لحنهای مختلف و تغییرات دراماتیک ناگهانی هرگز باعث از دست رفتن انسجام ساختار روایی فیلمهای بونگ جون هو نمیشود و او در نهایت میتواند با در هم تنیدن اجزای گوناگون دراماش، به یک کلیت منسجم دست پیدا کند. یکی از ابزارهای او برای رسیدن به این کلیت منسجم، استفاده از استعارههایی است که هر کدام جای خودشان را در ساختار دراماتیک و مسیر قصه فیلم دارند و حضورشان به هیچ عنوان تحمیلی به نظر نمیرسند. قدرت فیلمساز در فضاسازی و لحن کنایهآمیز مورد استفادهاش باعث میشود که هیچ کدام از وجوه سیاسی و اجتماعی مطرح شده در آثارش، خارج از سیستم فرمال فیلم و مختصات قصه آن قرار نگیرند. فیلمهای او قابلیت این را دارند که در سطوح مختلفی با تماشاگر ارتباط برقرار کنند و از همین رو نمیتوان با نادیده گرفتن جنبههای متنوع جهانبینی و ظرفیتهای سینماتیک این آثار، آنها را محدود به مضمون مشخصی در نظر گرفت. به همین دلیل فیلمی مثل اوکجا (۲۰۱۷) با خلق یک جهان فانتزی، صرفا در سطح «فیلمی درباره حمایت از حیوانات» باقی نمیماند و تفکر عمیقتری را با مخاطباش در میان میگذارد. مسئله استعمار و سلطه جزو دغدغههای جدی بونگ جون هو به حساب میآیند که طبعا ریشه در نوع رابطه کشورش با امریکا بعد از جنگ جهانی دوم دارد و این را میتوان در فیلمهای مختلف او شناسایی کرد. این رویکرد ضد استعماری ممکن است در مورد آدمها با نژاد و یا طبقات اجتماعی گوناگون باشد و یا حتی در مورد حیوانات و کرهزمین. میتوان فیلم نمونهای کارنامه بونگ جون هو در این زمینه را درام تخیلی و آخرالزمانی اسنوپیرسر (۲۰۱۳) در نظر گرفت. فیلمی درباره نابرابری و شکلگیری عقدههای حاصل از آن که موجب خشم طبقات پایین یک جامعه علیه گروه مرفه میگردد. البته این فیلم به هیچ عنوان نگاهی ساده و شعاری به مسئله طبقات اجتماعی (مهمترین عنصر تحلیل جوامع) ندارد و در قالب یک داستان بسیار پرکشش نشان میدهد که رسیدن به عدالت اجتماعی با ساختارهای کنونی به آسانی در دسترس نخواهد بود. اسنوپیرسر میخواهد مسیری که دیالکتیک اندیشههای متفاوت میتوانند در بستر اختلاف طبقاتی به تعادل برسند را بررسی کند و در این راه از قطار به عنوان یک استعاره بهره میبرد. قطاری که انگار راهش را از این جمله مارکس که میگفت: «پیکار طبقاتی، لوکوموتیو تاریخ است» به فیلم باز کرده و نمایانگر جبری تاریخی است که سهم گروههای مختلف از ثروت عمومی را به تصویر میکشد. در انگل (که اولین نخل طلای سینمای کره را بدست آورد) نیز بحث اختلاف طبقاتی در تاروپود درام تنیده شده و نظامی پیچیده از بازنمودها را در برابر مخاطب قرار میدهد. تاکید بر پلهها و زیرزمین در میزانسنها، بخشیدن وجوه مختلف به مفهوم «انگل» در طول داستان (دقیقا چه کسی از دیگری تغذیه میکند؟)، تغییر چند باره کانون قدرت میان آدمهای قصه، اشاره به شکاف و گسست تاریخی حاصل از تحقیر و البته تاکید بر جبری که انسانها را برای پیشرفت ناچار به نابودی همنوع میکند. در این فیلم با دو خانواده طرفیم. یک خانواده مستعد اما فقیر که در زیرزمین زندگی میکنند و چشمانداز خانهشان تصویر مرد مستی است که ادرار میکند و دیگری خانوادهای سطحی ولی ثروتمند که چشماندازشان حیاطی سرسبز و زیباست. فیلمساز اما هیچکدام از آنها را شایسته ترحم پرداخت نکرده و با اضافه کرد یک زوج غریب به ماجرا، مثلثی تشکیل میدهد که میتواند بیانگر وضعیت کنونی جهان باشد. بونگ جون هو اما قدم به قدم پیش میرود و در میان پیچشهای روایی هیجانانگیز و رودستهایاش به مخاطب، با ظرافت جهان فیلماش را گسترش داده و از یک موقعیت کاملا محلی و محدود به دو خانواده در سئول، به ارتباط میان دو کره (شمالی و جنوبی) و نسبتشان با نظام سرمایهداری و امریکا میرسد و سپس در ارجاعی شگفتانگیز به سرخپوستها و اقدام به قتل با سنگ (اشاره به قصه هابیل و قابیل و اولین قتل تاریخ بشریت)، به آن ابعاد تاریخی و جغرافیای وسیعی میبخشد. از این رو میتوان انگل را کاملترین فیلم بونگ جون هو در ارتباط با گسترش مضامین مورد علاقهاش (نابرابری و سلطه) در بستر قصهای پرفراز و فرود در نظر گرفت. فیلمی که در نهایت پیشنهادی شبیه به اسنوپیرسر دارد. جامعهای که شهروندان طبقات پاییناش تاب نیاورند، به خشونت کشیده میشود و این خشونت دامان همه را خواهد گرفت. ثروتمندان برای عدم فروپاشی سیستم و لذت بردن از زندگیشان باید دست از تحقیر فرودستان و فشار بیامان به آنها بردارند و محرومان باید این حقیقت را بپذیرند که یک قیام خونین، لزوما جایگاهشان را تغییر نخواهد داد. همچون پدرِ فیلم انگل (با تفکر مترقی و فارست گامپیاش که بهترین نقشه، بینقشه بودن است) بعد از نابودی سرمایهدار، که همچنان محکوم به زندگی در زیرزمین ماند و سرمایهدار دیگری جایگزین قبلی شد. انگار تحت هر شرایطی همواره یکی از مردم عادی باید در زیرزمین محبوس بماند تا نظم از بین نرود و تعادل برهم نخورد. هر چند پایانبندی دلنشین فیلم، قدرت بیمرز رویاپردازی (تنها دارایی باقی مانده) را برای پسر جوان قصه محفوظ میدارد.
فیلمهای بونگ جون هو پایانهای کوبندهای دارند و اشاره به پایانبندی فیلم بزرگ خاطرات قتل میتواند حسن ختامی بر این مطلب باشد. خاطرات قتل بازتابی هنرمندانه از دورانِ پسا حقیقت است. درباره حقیقتی گمشده در یک جامعه سانسور شده، درگیر خرافات و تحت نظارت. این یک فیلم معمایی است که به مرور ذات معما را از معنا تهی میکند تا به درک عمیقتری از مفهوم حقیقت در جهان امروز برسد. داستان ظهور یک قاتل سریالی در شهر کوچکی در کره جنوبی تحت رهبری دیکتاتور. کابوسی که بر سادگی، آرامش و روابط بامزه مردمان شهر سایه میاندازد و خشونتی که برای غلبه بر شر، همه را آلوده میکند. کارآگاهان فیلم در قالب دو قطبی آشنای «منطق» و «احساسات» به تصویر کشیده میشوند. اما در نهایت نه منطق و نه غریزه نمیتوانند گره کور ماجرا را باز کنند. نشانهها و سرنخها و حتی مدارک مدام این کارآگاهها را به سمت آدمهای بیگناه سوق میدهند و از اصل ماجرا دور میکنند. به گونهای که شک و تردید همه وجودشان را میگیرد و آنها را درمانده میکند. حتی وقتی در اواخر فیلم جای آدمها عوض میشود و کارآگاه منطقی به دام احساساتگرایی افتاده و کارآگاه خرافاتی با منطق به ماجرا نگاه میکند، باز هم گرهای باز نمیشود و روح و روانشان را در هم میشکند. این فیلمی است که ما را به همراه شخصیتهای اصلیاش مدام امیدوار و سپس ناامید میکند. فیلمی که تمام الگوهای آشنای ژانر و کلیشههای داستانهای پلیسی را در برابرمان بیاعتبار کرده و هیچ راه فراری از وحشت غیرقابل درکی که در جامعه رسوخ کرده، باقی نمیگذارد. پایانبندی فیلم و نگاه درمانده شخصیت اصلی به دوربین، ما را نیز درون بزرخی که فیلمساز با حوصله و جزئیات خلق کرده میکشاند. یک «بنبست ذاتی» و یک معناباختگی همهجانبه در دنیای خوفناکی که انگار برای برگرداندن تعادل و آرامش به آن، از دست هوش و تجربه هیچکس کاری ساخته نیست. جملهای که دختر بچه در پاسخ به کارآگاه محلی میگوید همچون پتکی بر سر او و ما فرود میآید.
«شبیه چه کسی بود؟»
«شبیه یک آدم معمولی!»
هیچ چیز ترسناکتر از این نیست که دیگر نتوان شرور را از قربانی تشخیص داد.
آریان گلصورت