اخبار هنری : آرام بود و بیصدا. چشمانش را بسته و در افکار خود غوطهور بود.
در خلوت بیکسی در بستر سرد خود آرمیده بود. دور و برش برگههای نیمه نوشته پراکنده بودند. تنها چیزی که در اتاق کوچک و بیروح او دیده میشد. کاغذ بود و کاغذ بود و کاغذ. ناگهان چشمانش را باز کرد. هالهای نور مقابل خود دید، چشمان خستهاش ناتوانتر از آن بودند که از هاله نور عبور کنند. کم کم هاله کنار رفته و در پس آن، جوانی بلند بالا، زیبا رو، نورانی و با چشمان و لبخندی مهربان هویدا شد.
مرد آهسته گفت: چرا دیر آمدی؟ عزراییل روبرویش نشست و گفت: به موقع آمدم.
مرد خواست به احترام عزراییل از جا برخیزد. عزراییل دست روی شانههای لرزانش گذاشت و دوباره خواباندش.
مرد گفت: خیلی پیشتر از اینها طلبت کرده بودم.
عزراییل گفت: آن زمان نه تنها بودی و نه عاشق. میوهای کال بودی که چیدنت حرام بود.
مرد زیرلب آخرین رباعیاش را خواند.
ای مرگ مرا بگیر و آزاد مکن / بربیکسیام ناله و فریاد مکن
وقتی که مرا به خاک امانت دادی/ در خاطر خود مرا دگر یاد مکن
عزراییل با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
مرد نگاهی به روی ماه عزراییل انداخت و گفت: چشمان مهربانت با مأموریتی که داری نمیخواند. عزراییل گفت: با مهربان به مهربانی رفتار میکنم، با نامهربان به نامهربانی.
اشک از گوشه چشم مرد جاری شد.
عزراییل با گوشه عبای سبزش اشکهای او را پاک کرد و گفت: اگر عاشق نبودی عاشقت نمیشدم. مرد لبخندی زد و با آخرین توانش دست عزراییل را بوسید. عزراییل خم شد و پیشانی مرد را بوسید. مرد آرامش ابدی پیدا کرد.
سیدرضااورنگ