اخبار هنری :
میخواستم برایت عکسی از خودم در فستیوال فیلم کارلوی واری پارسال بفرستم که در حال دست دادن با برتولوچی هستم، باید برایت دربارهی عکاس جوانی که میخواست عکسم را بگیرد بگویم ــ به او گفتم که بعد از «آخرین امپراتور» روی بالکن یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد، آن بیرون آفتابی است… به این ترتیب یکدیگر را ملاقات کردیم اما به محض این که خواست دوربینش را آماده کند یک گروه تلویزیونی رد شدند و به نقطهای از بالکن رفتند که نمایی از کارلوی واری داشت و ناگهان چه دیدم؟ برتولوچی داشت از آن بالکن دور و دراز پایین میآمد، پس گفتم… اینجا را ببین، دوربینات فیلم دارد؟ نزدیک است یک خوبش را بگیری، قبوله؟ حق با شماست آقای هرابال… به این ترتیب به سمت آن کارگردان مشهور رفتم و دستم را جلو بردم… با فرانسوی دست و پا شکستهام گفتم: آقای برتولوچی فیلم شما بسیار شیفتهام کرد، کنفرانس مطبوعاتیتان حتی از آن هم بیشتر مجذوبم کرد… و آقای برتولوچی! چشمان شما فقط چشمان شما نیستند، آنها چشمان شارل بودلر هستند، به این ترتیب چنین گفتم، و توانستم عکاس جوان را ببینم که با اسباب و وسایلش کلنجار میرود و آقای برتولوچی، انگار که از این موضوع خبر داشته باشد، به طرف گوشم خم شد و به زبان فرانسوی اولین بیت از شعر «لاشه» بودلر را برایم زمزمه کرد؛ در آن بامداد تابستانی خوش و ملایم/عشق من! بگذار آنچه را دیدیم به خاطر بیاوریم…
بعد هم با من دست داد و به آنجایی که گروه تلویزیونی ایستاده بودند رفت… و من گفتم… بالاخره گرفتیش؟ اوه آقای هرابال توانستم از بالکن روی سیمان کف بپرم اما دوربینم در رفت و گند زد به خودش… من گفتم… ببین جوانک… فقط خونسردیات را حفظ کن، آقای برتولوچی باید برگردد، مگر نه؟… به این ترتیب برتولوچی دوباره بیرون آمد و من هم بلند شدم و گفتم… آقای برتولوچی، من یک نویسندهٔ چک هستم، بعضی کتابهایم در ایتالیا چاپ شدهاند، اگر آدرستان را به من بدهيد آنها را برایتان میفرستم، موافقید؟… به این ترتیب برتولوچی آدرسهایش را نوشت و عکاس لبخندزنان تقلایی کرد… بعد خداحافظی کردیم… و من گفتم…خب بالاخره گرفتیش؟ بله آقای هرابال، گرفتم… بنابراین عکس چاپ شده خودم در روزنامه را برایت میفرستم دبنکای عزیز…