اخبار هنری : داستان ازدواج مخاطب را در میان سردرگمی ، بی مسئلگی و ادعاهای بزرگ و پوچ کارگردانش معلق می گذارد . و وقتی تماشاگر پایش را از سالن سینما بیرون می گذارد ، اولین سوالش این است : فیلم درباره ی چه بود ؟ فیلم نوا بامباک برای مخاطبش ارزش و احترامی قائل نیست و از دادن داده های شخصیتی و دراماتیک طفره می رود . چرا ؟ چون مدرن به نظر برسد ! اما خبر ندارد که از فیلم های قدیمی تر از خودش هم عقب تر است و بی تاثیر تر . و نه تنها چیزی به مخاطب اضافه نمی کند ، بلکه یک چیزی را هم از او کم می کند : وقت گرانبهایش را .
شخصیت های اصلی فیلم ، با شخصیت شدن فرسنگ ها فاصله دارند و بازی آدام درایور و اسکارلت یوهانسن این مسیر را دورتر و دورتر می کند . ما نمی دانیم – و دوربین هم نمی داند – حق با کدامشان است و باید طرف چه کسی را بگیریم ؛ چه کسی مسبب جدایی است ؟ چه کسی اکنون پشیمان است و اصلا دلیل این جدایی چیست ؟ همانطور که هیچ عشقی را بین آنها احساس نمی کنیم و شروع فیلم و دوربین روی دست آن که کارگردان سعی می کند شبیه فیلمی صمیمانه و خانوادگی ( هندی کم ) باشد ، ولی در عمل تصنعی و فرار از میزانسن می نمایاند و دوست نداشتن شخصیت ها از سوی کارگردان ؛ همینطور هپی اند پایان فیلم که شکست مطلق است و تسلیم شدن به پایان های کلیشه ای ملودرام های هالیوودی .
یک سوال دیگر : فیلم در چه ژانری است ؟ نکند مثل رقیب -رفیق -امسالش ، انگل -که فیلمی کثیف و ضد انسانیست – مولتی ژانر ؟! فیلم بین ژانر ها هم معلق است و از این ژانر به آن ژانر می پرد ؛ هر وقت دلش می خواهد از یک ملودرام خانوادگی تبدیل می شود به یک درام دادگاهی و بعضا درام نوجوانانه و ژانر بلوغ .
میزانسن ها عموما تلویزیونی و بی کارکردند ؛ در نقاط حساس و کشمکش های فیلم دوربین منفعل است و آنتی اکتیو ، لانگ شات ها بی حس و حالند و تحمیل شده به اثر . سکانس اصلی فیلم و دعوای دو شخصیت در خانه آدام درایور هم کات از مدیوم شات است به مدیوم شات و دوباره مدیوم شات … – کلوز آپ ها و زوم ها هم تقلیدی ناخوشایند ، ناشیانه و کاریکاتور وار است از برگمان ؛ و کل فیلم کپی دست چندمی است از ( صحنه های یک ازدواج ) برگمان .
در حالی که در آنجا یک استاد پشت دوربین است و یک ارلاند یوزفسن و یک لیو اولمن درجه یک . در اینجا اما یک درایور خشک و سرد و بی حس داریم و یک یوهانسن اغراق شده و اگزجره . بچه ی این زوج – که بیشتر فرد هستند – بچه ای در هپروت سیر کننده و بدون عاطفه است و پدرش را به راحتی آب خوردن می فروشد و نقشی دکوراتیو دارد . فقط باید روی فرش بنشیند و با اسباب بازی هایش بازی کند .
صحنه های داخل دفتر وکیلان و دادگاه مشمئز کننده است ؛ درایور و یوهانسن به قدری از هم نفرت دارند که از هر حربه و هر ترفند کثیفی برای ناک اوت کردن یکدیگر استفاده می کنند ؛ آیا باید باور کنیم روزی بین این دو عشقی وجود داشته ؟ چطور دو عاشق باید به چنین وضعیت اسفناک و منزجر کننده ای دچار شوند ؟ وکیل ها هم که به فکر جیب خود هستند و این زوج را تبدیل به ابژه ی خود کرده اند و حق انتخاب و تصمیم را از موکلین خود گرفته اند .
تنها یک نیمچه شخصیت درست و حسابی وجود دارد که کمی انسان در خودش دارد ولی درایور – بخوانید کارگردان فیلم – او را اخراج می کند . نوا بامباک این وکیل پیر و باسابقه و محترم را از بازی خود دور می اندازد ، زیرا این بازی ، بازی شارلاتان هاست . و «انسان و خانواده و عشق» در آن جایی ندارد .
سکانس های مربوط به محیط کار دو کاراکتر اضافی و بدون فایده است . زیرا نه فضا و آدم های تئاتر برای درایور می سازد و نه فضا و آدم های تلویزیون برای یوهانسن . شخصیت های فرعی فقط تعدادی سیاهی لشگر هستند که دور و بر آن دو راه می روند و تایم فیلم را زیاد می کنند و به قصه فیلم اضافه ، دوربین هم چنین چیزی را اثبات می کند .
وقتی نوا بامباک قادر نیست خانواده و عشقی بسازد ، نهایتا به خواندن احساسات – احساسات دروغین – از روی کاغذ روی می آورد و بستن بند کفش از روی دلسوزی …
یاشار یوسفی