کمدی سیاه «روزی روزگاری در هالیوود» نگاهی مجدد به موضوع کابوس «منسون» در کالیفورنیا در اواخر دههی ۶۰ دارد که بر اساس داستانهای عامه؛ این اثر همچون رستگاری کاملی برای یک دوستدار فیلمهای ردهی B است.
نماهای شوکه و حیرتزدهکننده در رنگ طلایی غروب و آبی آسمان، لس آنجلس سال ۱۹۶۹ با همان سبک بیعقلی خاص تارانتینو برای جزئیات فرهنگ عامه بازسازی شده است. اما در اینجا شاهد چیز جدیدی هستیم؛ نه صرفا مکتب سینهفیل بودن یا حتی تیویفیل بودن بلکه یک آگاهی زیاد از تصویری که پشت زندگی هر فردی وجود دارد. دیدگاهها دربارهی پایانبندی تاثیرگذار و خاص این اثر بسیار متفاوت خواهند بود، پایانبندیای که آقای تارانتینو به شدت سعی کرده مخفی نگهش دارد و من هم اصلا قصدی ندارم که آن را در این نقد لو بدهم. اما قطعا میتوان گفت که هر خطای سلیقهای در این اثر شبیه چیزی که برای مثال در «حرامزادههای لعنتی» دیدیم نخواهد بود. و شاید نگرانی دربارهی سلیقه در اینجا باعث بشود که این فانتزی ترسناک عجیب و غریب را از دست بدهیم.
خیلی ساده اگر بخواهم بگویم؛ میخواهم از تمام کسانی که این فیلم را میبینند درخواست کنم که دربارهی این سبک دیوانهوار فیلمسازی تارانتینو و لحظهلحظهی لذتی که فیلم به شما میدهد صحبت نکنند. میبینید؟ غیرممکن است.
اولین ضدقهرمان ما در این اثر فردی به نام «ریک دالتون»(با بازی لئوناردو دیکاپریو) است، یک بازیگر نقش کابوی که شکستخورده است و فردی معتاد به الکل که در زمان افول دوران بازیگری خودش قرار دارد و گاها و در حال بداخلاقی است. بهترین دوست او،و شاید هم به طرز رقتباری تنها دوستش – فردی به نام «کلیف بوث»(با بازی برد پیت) است که شخصیت خونسردی است،و نقش بدل «ریک» را دارد و راز بزرگی نیز در زندگیش مخفی کرده است؛ یک حادثهی ترسناک که مشخص نیست آیا او واقعا در آن مقصر بوده یا نه. «کلیف» باید «ریک» را به همه جا با ماشین ببرد که چرا که او گواهینامهی رانندگیش را از دست داده است و وی بهترین دوست، دستیار، رفیق و انسانی در زندگی ریک است که میتواند او را در هنگام خردشدن احساساتی نجات بدهد.وقتی که برنامهی تلوزیونی وسترن «ریک» کنسل میشود اوضاع برای خود او و حتی «کلیف» بسیار بد میشود. مدیر برنامههای او یعنی «ماروین شوارتز»(با حضور افتخاری آل پاچینو) سعی میکند «ریک» را قانع کند تا به ایتالیا برود و شانس خود را با «وسترن اسپاگتیهایی» که در آنجا ساخته میشود امتحان کند. اما در همین حین «شوارتز» موفق میشود تا برای او شغلی در یک برنامهی تلوزیونی وسترن آمریکایی به نام «لنسر» بیابد که «سم وانامیکر» کارگردان آن بوده و «ریک» یک نوع الهام خاص میگیرد. جدا از هر چیز دیگری، او از این مسئله الهام میگیرد که در خانهی کناری «شارون تیت»(با بازی مارگو رابی) و «رومن پولانسکی»(رافال زاویئروسکا) زندگی کرده، افرادی که او آنها را عمیقا تحسین میکند.«کلیف» حضور بسیار آرامی در کنار «ریک» دارد. «لینا دانهام» نقش یکی از کمک کشیشها را بازی میکند، انتخابی که شاید از قصد بوده چرا که ما را به یاد هم برنامهی تلوزیونی مشهور او یعنی «دخترها» و هم رمان خانم «اما کلاین» دربارهی «پیروان منسون» میاندازد.
«ریک و کلیف» را عملا میتوان موجوداتی از عدم دانست و تنها تفاوت این است که «کلیف» هیچگونه نفس و خودی هم ندارد که بخواهد خدشه ببیند، یا جاهطلبیای که بخواهد نابود بشود. اما موقعیت معمول آنها خیلی زود توسط کمدی جهان موازی تارانتینو دستخوش تغییر خواهد شد.
حضور «پولانسکی» و «تیت» باعث تغییر موضع فیلم از بسیاری از جهات میشود؛ یکی از دخترها به «کلیف» پیشنهاد رابطه میدهد اما او پشنهاد را رد کرده چونکه دختر نمیتواند مدرک دقیقی از ۱۸ ساله بودنش بدهد.اگرچه «مارگو رابی» تصویر بسیار خوبی از «شارون تیت» ارائه کرده که حس همدردی ما را برمیانگیزد و «داکوتا فنینگ» در نقش «مانسونیت» هم بسیار شرور است.
و پس از آن نیز با بخش پایانی اثر مواجه میشویم؛ یک هرج و مرج واقعی که به یک پایان ابهامآمیز و عجیب ختم میشود، پایانی که باعث خواهد شد فیلم را باز از ابتدا در ذهن خود مرور کنید.کاملا هرج و مرجدار، دیوانهوار و صدالبته درخشان.
به قلم «پیتر بردشاو»
نشریه گاردین