اخبار هنری :
در این صحنه از فیلم روشناییهای شهر، نه فقط شخصیت ولگرد در دنیای روایت فیلم هویت واقعیش را برای معشوقش فاش میکند بلکه همزمان خود چاپلین، بازیگر/کارگردان، است که هویت واقعیش را برای ما تماشاگران فاش میکند: «دیگر خجالت نمیکشم. میخواهم خودم را به تو نشان دهم. ولی راستش ترس هم دارم».
نبوغ واقعی چاپلین اینجا بود که میتوانست این لحظۀ بازشناسیِ روانی را نه فقط در تراز فُرم و موسیقی و جنبۀ بصری فیلم بلکه همزمان در تراز بازیگری روی پردۀ سینما آورد: وقتی دو دست همدیگر را لمس میکنند، دختر سرانجام چاپلین را همانطور که واقعاً هست بازمیشناسد. این لحظه همیشه بینهایت خطرناک است، بینهایت تأثرآور. معشوق در این لحظه از قابِ مختصاتِ خیالِ آرمانیِ عاشق بیرون میافتد و عاقبت هویتش در ساحت برهنۀ روان عاشق آشکار میشود: «من اینجام، میبینی، همانطور که واقعاً هستم».
و به نظر من نباید این را پایانی خوش تعبیر کرد. که میداند بعدش چه پیش خواهد آمد؟ کلمۀ «پایان» با حروف درشت روی پردۀ سیاه میآید اما موسیقی ادامه مییابد. انگار احساس صحنه بهقدری قوی بوده که از محدودۀ خودِ قاب فیلم سرریز کرده و بیرون ریخته.