میشود گفت که در زندگی بسیاری چیزهای بهشدت جذاب وجود دارند که با مرگ آنها را از دست میدهیم، مثل دوستان، خانه و کاشانه، بچهها، خورد و خوراک و خیلی چیزهای دیگر. اما دستکم درباره آن چیزی که به من مربوط میشود، باید بگویم که با گذر زمان روزبهروز کششم به سوی تمام اینها کمتر و کمتر شدهاست. منظورم این است که مثل قبلترها دیگر چندان نگران بچهام نیستم، میل من به خورد و خوراک کمتر شده، گرایشم به دوستان کاهش پیدا کرده. چیزی که جای همه اینها را گرفته و حتی قویتر هم شده، همانی که اصلا در دوران جوانیام برایم جذابیتی نداشت و اصلا درکی از آن نداشتم، همین میل به حضور در طبیعت است، میل به تامل و مکاشفه درباره آسمان، پاییز، چهارفصل، و بارها هم این را به دوستانم گفتهام تنها چیزی که مرا میترساند، مرگ است. البته منظورم ترس از مرگ نیست، بلکه از این فکر است که ممکن است همین طبیعتی را از دست بدهیم که امکانش را داشتیم در این دنیا دربارهاش تامل و اندیشه کنیم. چون در نگاه من، تنها عشقی که هر روز گستره بیشتری پیدا میکند، برخلاف دیگر عشقهایی که قدرتشان را از دست میدهند، همین عشق به طبیعت است.