شنبه, آوریل 20, 2024

نقد فیلم Son

اخبار هنری:

فیلم Son «پسر» محصول ۲۰۲۱، به نویسندگی و کارگردانی ایوان کاوانا، فیلمی ترسناک درباره رازها‌ی یک خانواده است. فیلمی که با وحشت روانشناختی شروع می‌کند اما در ادامه به گونه‌های دیگری از زیر ژانر وحشت نیز سرک می‌کشد. با نقد فیلم همراه شوید.

فیلم Son، هفتمین فیلم ایوان کاوانا، همچون کودک بیمار درون فیلم، از مشکلات زیادی رنج می‌برد. فیلم بیشتر از آنکه هراس‌آور باشد، آزاردهنده است. آزاردهندگی فیلم  از تلاش رقت‌‌انگیز آن برای خلق وحشت می‌آید. چطور فیلمسازی که سابقه‌ی ساخت فیلم‌های وحشت در کارنامه‌ی خود دارد همچنان برای خلق موقعیت‌های هراس‌آور به دم‌دستی‌ترین ترفندها چنگ می‌زند؟ فیلم می‌خواهد با وام‌گیری از الگوهای مختلف ژانر وحشت، مخاطب را در جهانی رازآمیز غرق کند، اما روایت آن بقدری شفاف و سطحی پیش می‌رود که مخاطب را مدام از جهان خود پس می‌زند. روایت فیلم Son بر مبنای یک راز خانوادگی شکل گرفته است، همان‌طور که در شعار تبلیغاتی به آن اشاره شده: «شما نمی‌توانید از یک راز خانوادگی فرار کنید». اما فیلم در دورترین نقطه نسبت به آنچه که می‌تواند باشد قرار می‌گیرد.

شاید تنها نقطه‌ قوت فیلم، حضور لوک دیوید بلام در نقش دیوید باشد. اگر راز‌آمیزی هم در جهان فیلم است به کاراکتر او مربوط می‌شود، اما کاوانا با یک خطای استراتژیک در انتخاب زاویه‌ی دید و همچنین سایر انتخاب‌های غلط در مسیر داستان، تمام پتانسیل‌های بالقوه‌ی این کاراکتر را از بین می‌برد. روایت فیلم به‌گونه‌ای پیش می‌رود که احتمال می‌دهم حتی خود فیلمساز هم نمی‌داند دقیقا در حال انجام چه کاری است. گویی اجباری در کار بوده که این فیلم حتما ساخته شود. فیلم به شکل متناقضی همزمان که ریتم آهسته و قابل ‌پیش‌بینی‌ای دارد، با شتاب هم پیش می‌رود. موقعیت‌هایی که غالبشان با پرداختی سطحی و عجولانه فقط وظیفه دارند روایت را از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر برسانند.

در ادامه به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره می‌شود

فیلم Son در روایت خود دچار یک خطای استراتژیک شده است. زاویه‌ی دید فیلم به این صورت است که تقریبا تا نزدیک به میانه‌های آن روایت با لورا پیش می‌رود و از آن‌جا به بعد به شکل متناوب میان او و کاراگاه پُل جابه‌جا می‌شود. بنابراین در بخش زیادی از زمان فیلم با شخصیت لورا همراه هستیم. تغییرات و دگردیسی‌های جسمانی دیوید را از زاویه‌ دید  لورا می‌بینیم، درحالی‌که فیلم می‌توانست گاهی با دیوید همراه باشد. اتفاقی که در پایان فیلم رخ می‌دهد. کاوانا در انتها ناگهان لورا را رها و ما را با دیوید همراه می‌کند. پیچش قابل پیش‌بینی‌ای که به هیچ‌وجه در ساختار فیلم جا نمی‌افتد، هرچقدر هم که فیلمساز روی آن حساب باز کرده‌ باشد. در فیلم‌ها و داستان‌هایی که به فرقه‌هایی با آداب و رسوم خاص و عجیب می‌پردازند، معمولا با راوی‌های غیرقابل اعتمادی روبه‌رو هستیم. چراکه روایت این داستان‌ها، معمولا ما را با شخصیت‌هایی همراه می‌کنند که در هنگام عضویتشان در یک فرقه شست‌وشوی مغزی داده شده‌اند و تجربه‌های ناخوشایندی را پشت‌سر گذاشته‌اند.

فیلم Son می‌خواهد با وام‌گیری از الگوهای مختلف ژانر وحشت، مخاطب را در جهانی رازآمیز غرق کند، اما روایت آن بقدری شفاف و سطحی پیش می‌رود که مخاطب را مدام از جهان خود پس می‌زند

روایت فیلم پسر در نیم ساعت ابتدایی خود این فرضیه را تایید می‌کند که لورا یکی دیگر از همان راویان غیرقابل اعتماد فیلم‌های فرقه‌ای است. بنابراین یک سوم ابتدایی Son، انتظار مواجهه با یک فیلم وحشت روانشناختی را در ما ایجاد می‌کند. ماشینی در هوای طوفانی با سرعت در حال حرکت است و همزمان یک خطابه‌ی مذهبی را روی تصویر می‌شنویم.  فیلم با چنین تصویری آغاز می‌شود. کمی بعد دختری  به نام لورا با ظاهری ژولیده، کثیف و پابرهنه را می‌بینیم که به نظر می‌رسد از دست کسی یا کسانی فرار می‌کند. او همان شب، در حین فرار از تعقیب‌کننده‌هایی که نمی‌بینیم‌شان، نوزاد خود را به دنیا می‌آورد. سپس با یک کات به هشت سال بعد می‌رویم. لورا و فرزندش دیوید، اکنون زندگی آرامی را در حومه‌ی شهر می‌گذرانند و رابطه‌ای دوستانه با‌ یک‌دیگر دارند.

یک شب لورا آدم‌های عجیب و مرموزی را در اتاق خواب دیوید، ایستاده بر بالین او می‌بیند. با وجود اصرار لورا به اینکه آدم‌های غریبه وارد خانه‌ای او شده‌اند، پلیس هیچ مدرکی مبنی بر وجود کسی در آن‌جا پیدا نمی‌کند. انتظارات ژانری به ما می‌گوید که ظاهر شدن ناگهانی این آدم‌ها ارتباطی به گذشته‌‌ی لورا دارد. اتفاقی در گذشته که ترومای آن همچنان با لورا همراه است. همچنین طبق الگوهای ژانری می‌دانیم که ترس‌های گذشته دوباره باز می‌گردند و زندگی آرام او و دیوید از هم خواهد پاشید. اما چه بر سر لورا آمده؟‌ او از چه فرار می‌کند؟‌ این آدم‌هایی که لورا نیمه‌شب در خانه‌‌ی خود می‌بیند آیا واقعی هستند؟‌

در سکانس کلاس ابتدای فیلم، شخصیت معلم به اختلال اضطراب پس از آسیب روانی (PTSD) اشاره می‌کند: «کسانی که از آسیبی روحی رنج می‌برن اغلب به شکل افراطی نگران حفظ امنیت خودشون و عزیزانشون خواهند بود». کاوانا در این صحنه برای تاکید بر صحبت‌های معلم، چند پلان نزدیک و اینسرت از لورا در حال یادداشت برداری و هایلایت کردن نشانمان می‌دهد. در ادامه در سکانسی می‌بینیم که لورا با حالتی وسواسی بدن دیوید را در حین خواب بررسی می‌کند تا ببیند آیا آن غربیه‌ها به او آسیبی رسانده‌اند یا خیر. بنظر می‌رسد لورا نیز تحت تاثیر اتفاقی که در گذشته برایش رخ داده کنجاوی وسواس‌گونه‌ای نسبت به مرگ پیدا کرده و به همین دلیل مدام نگران سلامتی فرزندش است.

جهان فیلم خیلی زود رازآمیزی خودش را از دست می‌دهد. فیلم نه می‌تواند تعلیقی بسازد و نه موفق به خلق جهانی پیچیده می‌شود که ذهن مخاطب را درگیر خود کند

بنابراین تا اینجا Son منطبق بر الگوی فیلم‌های وحشت روانشاختی با روایتی تا حدودی مبهم و گیج‌کننده پیش می‌رود. اما کمی بعد فیلم منطق پیشین خود را نقض می‌کند. هنگامی که دیوید در حضور لورا و پُل ناگهان از حال می‌رود و پس از آن بدنش  شروع به دگردیسی‌های عجیب می‌کند و پای دکتر و بیمارستان و پُل وسط می‌آید. کمی بعدتر  لورا دقیقا همزمان با نقطه عطف اول فیلم برای پُل پرده از رازش برمی‌دارد: اینکه از بچگی عضو یک فرقه بوده و مطمئن است که اتفاق‌هایی که اخیرا برای او و دیوید رخ داده به آن‌ها مربوط می‌شود. اینکه چرا لورا زودتر درباره‌ی این مسئله با پُل صحبت نکرده هیچ دلیل خاصی جز امر فیلمنامه‌‌نویس ندارد. همچنین خیلی زودتر از این‌ها لورا برای ما تبدل به یک راوی قابل اطمینان شده است، بنابراین داستانی هم که تعریف می‌کند را باور می‌کنیم، هرچند که دکتر سابقش و همکار پُل، درستی گفته‌های او را  زیر سؤال ببرند.

ابهامی در فیلم اگر وجود دارد مربوط‌به اطلاعاتی می‌شود که فیلمساز و فیلمنامه‌نویس از ما پنهان کرده‌اند و به وقتش آن را با ما در میان خواهند گذاشت

 از اینجا به بعد ابهام چندانی در کار نیست. ابهامی هم اگر است مربوط‌به اطلاعاتی می‌شود که فیلمساز و فیلمنامه‌نویس از ما پنهان کرده‌اند و به وقتش آن را با ما در میان خواهند گذاشت. لورا بعد  گذشت 8 سال از زمانی‌که عضو فرقه بوده، ظاهرا چیزهایی را به یاد نمی‌آورد. البته لورا برای فهمیدن گذشته‌اش راه سختی در پیش ندارد. پس از کمی جست‌وجو، فیلمساز ‌همه‌ی اطلاعات لازم را در اختیار او می‌گذارد. جایی که کاراکتر جیمی – کاراکتری که مانند لورا زمانی عضو فرقه بوده و از آن‌جا فرار کرده –  تمام آنچه که برای لورا اتفاق اتفاده را برای او تعریف می‌کند و به این ترتیب لورا همه چیز را به یاد می‌آورد. بنابراین جهان فیلم خیلی زود رازآمیزی خودش را از دست می‌دهد.  فیلم نه می‌تواند تعلیقی بسازد و نه موفق به خلق جهانی پیچیده می‌شود که ذهن مخاطب را درگیر خود کند.

روایت فیلم از جایی به بعد میان لورا و پُل جابه‌جا می‌شود. معلوم نیست که پُل در فرایند تحقیقاتش درباره‌ی لورا دنبال چه چیزی می‌گردد، وقتی که قرار است در پایان متوجه بشویم که او هم عضوی از فرقه است! جالب آنکه اطلاعاتی هم که او به‌دست می‌آورد در مسیر داستان فیلم هیچ ارزشی ندارند. چراکه می‌دانیم همه‌ی اطلاعات موردنیاز را ازطریق لورا متوجه خواهیم شد و نیازی به پیگیری فرایند تحقیقات پُل نداریم. امیلی هرش در نقش کارآگاه پُل در تمام فیلم همچون آدمی مسخ‌ شده که نمی‌داند اطرافش چخبر است، به هر طرفی سرک می‌کشد. شخصیت‌های فرعی در اوج بلاتکلیفی بسر می‌برند و بود و نبودشان چندان به حال فیلم فرقی نمی‌کند. کاراکتر سوزان، همسایه‌ی لورا و دیوید را اولین‌بار در ابتدای فیلم در لحظه‌ی کوتاهی می‌بینیم که به دستور فیلمنامه نویس آن سمت خیابان ایستاده است تا برای دیوید و لورا که در راه مدرسه هستند، دست تکان ‌بدهد. تا پیش از حذف شدنش از جهان فیلم دو بار دیگر هم خیلی کوتاه او را می‌بینیم.

امیلی هرش در نقش کارآگاه پُل در تمام مدت فیلم همچون آدمی مسخ‌ شده که نمی‌داند اطرافش چخبر است، به هر طرفی سرک می‌کشد

کاراکتری که گویی غیر از خانه ماندن و مراقبت از دیوید، در زمان‌هایی که لورا خانه نیست، برایش نقشی در فیلم طراحی نشده است. درواقع او فقط به این دلیل در فیلم حضور دارد تا در زمان مناسب توسط دیوید خورده شود، در صحنه‌ای که قرار است مخاطب را شوکه کند اما از فرط بلاهت خنده‌دار است. در این صحنه متوجه می‌شویم که دیوید طبع خون‌آشامی هم دارد. البته شیوه‌ای که او قربانیانش را از هم می‌درد بیشتر به کانیبالیسم (آدمخواری)‌ نزدیک است. شیوه‌ی اجرای این موقعیت نیز چکیده‌ای از رویکرد ناشیانه‌ی کاوانا را نشان می‌دهد. در این صحنه ما با لورا برای لحظاتی از خانه‌ی سوزان خارج می‌شویم. از منطق داستانی سست این لحظه که عبور کنیم – چرا سوزان باید در آن موقعیت که شاید پلیس دنبالشان باشد برای برداشتن فقط چند لباس دیوید را پیش سوزان بگذارد  – ابلهانه بودن زاویه‌ دید انتخابی کاوانا و اصرار بی‌مورد و مضحک به پایبندی به آن، در این لحظه به خوبی خود را نشان می‌دهد.

زاویه‌ دید فیلم Son میان شخصیت‌های مختلف سرگردان است و همین مسئله اجازه نمی‌دهد هیچ رابطه‌ی ملموسی در فیلم شکل بگیرد

اجرای این سکانس هیچ تعلیقی ندارد. مثل روز برایمان روشن است که به محض اینکه لورا آن دو را تنها بگذارد، اتفاق شومی رخ می‌دهد. از طرفی کاراکتر ویژه‌ای از سوزان ساخته نشده است که نگران سرنوشت او باشیم. بنابراین جدا شدن دوربین از سوزان و دیوید و همراه شدنش با لورا در این صحنه اشتباه است و هیچ منطقی جز شوکه کردن مخاطب ندارد. هرچند که کاوانا با اجرای شتاب‌زده‌ی این موقعیت حتی از شوکه‌کردن مخاطب هم ناتوان است. درحالی‌که اگر دوربین در خانه‌ی سوزان می‌ماند یا همزمان میان آن‌جا و خانه‌ی لورا جابه‌جا می‌شد، حداقل می‌توانست تعلیقی شکل‌ بگیرد که مخاطب را با خودش همراه کند. علاوه‌بر این، همراه شدن با دیوید در این صحنه، باتوجه‌به تغییر زاویه دید روایت در پایان فیلم، انتخابی منطقی است اما فیلمساز از کنار آن می‌گذرد.

بخشی از آزاردهندگی Son از تلاش رقت‌انگیز آن برای خلق وحشت می‌آید. کاوانا می‌خواهد به هر طریقی که شده مخاطب خود را شوکه کند

استراتژی روایی و سبکی کاوانا در تمام فیلم تابع چنین منطق بی‌مایه‌ا‌ی است. اینکه مخاطب را به هر طریقی شوکه‌ کند. این مسئله حتی در صداگذاری فیلم نیز دیده می‌شود. شخصیت‌ها در بسیاری از صحنه‌های فیلم با صدای آهسته با یک‌دیگر صحبت می‌کنند و باند صوتی در اکثر دقایق فیلم شدت پایینی دارد. اما هرجا که هم که لازم بوده شدت صدا افزایش ناگهانی پیدا می‌کند! این بازی آزاردهنده و سطحی با صدا یکی از ترفندهای هوشمندانه‌ی! فیلمساز برای خلق شوک و وحشت است. فیلمساز حتی  لحظه‌های خشن و خونین فیلم را از روایت حذف می‌کند تا در ادامه مخاطب را با نمایش آنچه اتفاق افتاده، شوکه کند. از جمله می‌توان به صحنه‌ی مرگ سوزان و کاراکتر جیمی اشاره کرد. شیوه‌ی انتقال اطلاعات در طول روایت فیلم تابع همین منطق است. در سکانس پایانی پس از مرگ لورا، فیلمساز تازه پرده از راز خود برمی‌دارد، اینکه دیوید فرزند شیطان است (این ایده‌ی فرزند شیطان را در چند فیلم دیده‌ایم؟!).

فیلمنامه‌ی کاوانا شتاب زیادی برای پیش‌روی دارد. او دوست دارد مدام روایت را از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر برساند و فاصله‌ی بین این نقاط را با صحنه‌های انتقالی بی‌کارکرد پرکرده است. رابطه‌ی میان لورا و فرزندش دیوید، بنیان اصلی روایت فیلم را شکل می‌دهد، اما کاوانا موفق نمی‌شود شیمی ارتباط میان آن دو را باورپذیر و با پرداختی عمیق ترسیم کند. زاویه‌ دید فیلم میان شخصیت‌های مختلف سرگردان است و همین مسئله اجازه نمی‌دهد هیچ رابطه‌ی ملموسی در فیلم شکل بگیرد. فیلم با پایان فعلی‌اش باید بر رابطه‌ی دیوید و لورا متمرکز می‌شد ولی برای غافلگیری‌های سطحی ترجیح می‌دهد که لورا را همراهی کند. Son، شروع امیدوارکننده‌ای دارد. همین و بس. می‌توانید چند دقیقه‌ی ابتدایی آن را ببینید و ادامه‌ی داستان را با تخیل خود تکمیل کنید و مطمئن باشید که چیزهای بیش‌تری نصیبتان می‌شود.

اخبار مرتبط

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

مطالب مرتبط