اخبار هنری : دلتنگ دفترکارم و ساحل شمال هستم و دیگر هیچ
درباره دلیل ترک ایران باید بگویم که من ٣٠ سال بود شغل نداشتم و برای زندگی کردن در مملکتی که مدام قیمتهایش بالا میرود و زیستن دشوارتر میشود، شما باید شغل و درآمدی داشته باشید.من اما کاری نداشتم و در تئاتر تنها هر ۳ یا ۴ سال یکبار میتوانستم کاری تولید کنم که درآمد چندانی نداشت و در سینما هم چون با وام فیلم میساختم، بعدش مجبور میشوم در ازای همان وام، فیلم را واگذار کنم، یعنی صاحب چیزی که بتوانم به آن اتکا کنم و امنیت مالی و اقتصادی داشته باشم، نبودم.بعد از ٣٠ سال یک شغل در ایالات متحده پیدا کردم و آمدم دنبال این شغل.اولش این شغل تنها برای یکسال بود و قرار نبود بیشتر باشد، اما کمکم بیشتر شد.
در سالهای پیش از انقلاب، سانسور وجود داشت اما نمیدانم چرا باید آقای سهراب شهیدثالث تصمیم بگیرد از ایران برود، درحالی که ۲ تا از بهترین فیلمهایش (طبیعت بیجان و یک اتفاق ساده) را در همان سالها ساخته بود و فیلمهایش کامل نشان داده شدند؛ یعنی در واقع مهاجرت او هر دلیلی داشته باشد، شرایط کاری سانسور نبوده است.من خودم هم یادم است که فیلمهای “رگبار” یا “غریبه و مه” هیچکدام سانسور نشدند.
مشکل سینمای قبل از انقلاب، وجود یک نگاه بزرگ تجاری بود که خیلی اجازه جولان دادن به نگاه فرهنگی را نمیداد.مشکلی که بیشتر از سیستم به مردم ربط داشت و اگر مردم از آن نوع سینما حمایت نمیکردند، آن سینمای تجاری پا نمیگرفت.چنان که دیدیم در همین دوره هم مردم از همان نوع سینما حمایت کردند و میبینیم که الان هم همان مشکل وجود دارد، فقط فیلمهای تجاری کمی خوشساختتر شده که آن هم مربوط به زمان است.
ایران هم که بودم، وطنم همان اتاقم بود و بیرون که میرفتی، میدیدی وطن دارد مدام بیگانه میشود.میدیدی هر روز درختهای بیشتری بریده میشود، ساختمانهای جدیدی بالا میرود و در کل شکل جاهایی که میشناختی، میدیدی که دارد عوض میشود و زشت میشود.حتی میدیدی مردم هم عوض میشوند، دروغ زشتی خود را از دست میدهد و همهگیر میشود و بنابراین برای من از وطنم تنها همان اتاقم مانده بود و دفتر کارم.
به واسطه ترک ایران امکان مهمی از دست ندادهام.شاید فیلم و صحنه بله، اگر راهی به دلخواهی بود، ولی پشیزی نمیارزد به از دست دادن آنچه من از دست دادم؛ به عمری در نوبت نه شنیدن، از کارهای دیگری ماندن! استراحتی دادم به کسانی که در واقع هم کاری جز استراحت نداشتند و آمدم پی شغلی جای دیگری از جهان و درست ٣٠ سال پس از آنکه از دانشگاه بیرونم گذاشتند، به دانشگاه برگشتم.
تنها چیزی که میماند، دلتنگی است.دلم تنگ شده برای دفترکارم و البته دلم مدام تنگ میشود برای جایی در ساحل شمال.غیر از اینها هیچ.