جمعه, آوریل 26, 2024
خانهنقد و یادداشتنقد فیلم مغز استخوان | داستان تصمیم‌های اشتباه

نقد فیلم مغز استخوان | داستان تصمیم‌های اشتباه

اخبار هنری :

مغز استخوان جذاب شروع می‌شود و با پیش‌بردن هم‌زمانِ دو داستان، مخاطب را به‌خوبی با خود همراه می‌کند. اما نمی‌تواند در ادامه از پسِ سنگ بزرگی که برداشته بربیاید.

حمیدرضا قربانی در دومین فیلمِ بلند سینمایی خود این بار با فیلم‌نامه‌ای از علی زرنگار کار کرده است. فیلم‌نامه‌ای که در سطوحی جذاب عمل کرده است و در قدم اول، با موضوعِ بحث‌برانگیز و گرهِ ابتداییِ خود، مخاطب را به همراهی با فیلم علاقه‌مند می‌کند، اما هم‌زمان در سطوحی ناامیدانه قدم برمی‌دارد و درنهایت نه می‌تواند به خواسته‌های خود برسد و نه می‌تواند مخاطب را با رضایت از سالنِ سینما بدرقه کند.

می‌توان رد پای تم‌های دلخواه‌ی زرنگار و قربانی را در مغز استخوان هم ردیابی کرد. زرنگار در بدون تاریخ، بدون امضا (۱۳۹۵) ـ در فیلم‌نامه‌ای که با وحید جلیلوند نوشت ـ به موضوع قتل و قصاص پرداخته بود و قربانی هم در خانه‌ای در خیابان چهل‌ویکم (۱۳۹۴)، و نیز در فیلم ویدئویی سه ماهی (۱۳۹۲)، قتل و قصاص و ابتلا به سرطان را دست‌مایه‌هایی برای کارِ خود انتخاب کرده بود.

این‌جا با حسین و بهار سروکار داریم که در آستانه‌ی ازدست‌دادنِ فرزندشان (پیمان) به‌دلیل ابتلا به سرطان‌اند. پیوندها جواب نداده‌ است و حالا راهی که دکترِ معالج پیشنهاد داده تنها راهی است که پیش پای آن‌هاست. اینکه با استفاده از سلول‌های بنیادیِ بند نافِ برادر یا خواهرِ خونی فرزندشان بتوانند معالجه را ادامه دهند. راهی که ــ باتوجه‌به اینکه پیمان فرزندِ بهار از شوهر قبلی‌اش است ــ چالشی بزرگ را بر سرِ پای آن‌ها می‌گذارد.

این موقعیتِ جذاب و دراماتیک اصلی‌ترین برگِ برنده‌ای است که مغز استخوان دارد. ایده‌ای جالب و خلاقانه که اما متأسفانه استفاده‌ی خلاقانه‌ای از آن نمی‌شود. چالشی که برای زوجِ فیلم ـ با بازیِ بابک حمیدیان و پریناز ایزدیار ـ پیش می‌آید به‌نظر می‌رسد قبل از هر چیز چالشی اخلاقی و انسانی باشد. اینکه هر کدام از این دو درباره‌ی این مسئله چه تصمیمی می‌گیرند نشان‌دهنده‌ی وجوهی از شخصیتِ آن‌هاست. یکی از اصلی‌ترین چیزهایی که فیلم‌نامه و فیلم‌ساز می‌توانست روی آن تمرکز کند چالشِ درونی و بزرگی بود که هر کدام از شخصیت‌ها باید با آن دست‌به‌گریبان می‌شد تا بتواند تصمیمی در این‌باره بگیرد.

فیلم‌نامه اما مسیرِ دیگری را انتخاب می‌کند. زرنگار برای جذابیت دادنِ بیشتر به فیلم‌نامه از تمهید دیگری بهره می‌برد. او، به‌جای یکی، دو طرح برای فیلم‌نامه در نظر می‌گیرد. طرح اول مربوط‌به ماجرای حسین و بهار و پیمان است. اینکه رابطه‌ی حسین و بهار به کجا می‌رسد و سرنوشتِ پیمان درنهایت چه می‌شود. طرح دوم اما مربوط می‌شود به شوهرِ قبلی بهار، مجید (جواد عزتی). البته ما با این طرح دوم تا حدود سی دقیقه‌ی اول مواجه نمی‌شویم. اما جایی که می‌فهمیم مجید قبل از رفتن به زندان، چه‌گونه آن پول‌ها را به‌دست آورده است، فیلم‌نامه طرح دوم‌ش را وارد کار می‌کند.

اتفاقی که مسیری دیگر را به‌جریان می‌اندازد. اینکه مجید قتلی را به گردن گرفته و حالا برادرِ او، امیر (نوید پورفرج)، می‌خواهد هر جور شده ته‌وتوی قضیه را دربیاورد و مجید را از زندان بیرون بکشد. ذیل همین مطلب، جا دارد اشاره‌ای هم بکنیم به شروع جذاب فیلم. صحنه‌ای که با عنوان‌بندی همراه می‌شود و دارد لحظه‌ای را نشان‌مان می‌دهد که مجید در حالِ توجیه‌شدن درباره‌ی قتلی است که اتفاق افتاده. صحنه‌ای که معنایش برای مخاطب در همان لحظاتی آشکار می‌شود که می‌فهمیم مجید آن پول‌ها را چه‌گونه به‌دست آورده است.

برگردیم به پاراگرافِ قبلی و چالشی که شخصیت‌ها با آن روبه‌رویند. چالشی که، در شرایطی که جان یک انسان در معرض خطر است، همان‌طور که گفتم، بیشتر انسانی و اخلاقی است تا چیزِ دیگر. اما فیلم‌نامه برخوردی مذهبی با این چالش دارد. می‌توان ردّ پایی از مسئله‌ی «ناموس» را باز هم در این اثر مشاهده کرد. مسئله‌ای که در برنامه‌های تلویزیونی و فیلم‌های مختلف و هر بار به شیوه‌ای و با لطایف‌الحیلی بازتولید می‌شود و معلوم نیست قرار است کِی دست از سر ما بردارد یا قرار است چه زمانی با تصویری اصلاح‌شده از آن روبه‌رو شویم.

فیلم علاوه‌بر اینکه انتخاب می‌کند تا رویکردِ مذهبی به این چالش داشته‌باشد، برمی‌گزیند که به جدال روحی شخصیت‌ها هم نپردازد و فقط و فقط درام‌ش را پیش ببرد. به همین دلیل هم است که اصلن و ابدن نمی‌فهمیم حسین چرا ناگهان تصمیم می‌گیرد از بهار جدا بشود تا او بتواند دوباره به مجید برگردد. برای اینکه نشان‌دادنِ چنین تصمیم مهمی برای فیلم‌نامه‌نویس و فیلم‌ساز دغدغه نبوده است. می‌توان گفت فیلم‌نامه از بخش‌های سختی که پیش رویش بوده فرار کرده و با سرگردم‌کردنِ خودش به چیزهای ساده‌تر، پتانسیل اصلی و بالای خود را از دست داده است.

فیلم‌نامه، در همین سطح، حتی هوشمند هم نیست و از مخاطب عقب‌تر است. یکی از نمودهایش ماجرای لقاح مصنوعی است که بسیار دیر به آن می‌پردازد، درحالی‌که خیلی زودتر از این حرف‌ها به ذهن متبادر می‌شود. دیگر نمودش هم مربوط می‌شود به اتفاقی که در دقایقِ پایانی می‌افتد. جایی که مجید از برقراری رابطه با بهار سر باز می‌زند. چیزی که به‌شدت قابل‌پیش‌بینی بود و مشاهده‌ی آن روی پرده به‌نوعی ناامیدیِ بزرگی با خود به‌همراه دارد. اینکه فیلم نمی‌تواند ضربه‌ی پایانیِ درست و به‌جایی به مخاطب بزند. از این می‌گذریم که دلیل عمل پایانی مجید هم بسیار ناامیدکننده و غیردراماتیک است. تصمیمی که مشخص هم نیست که شخصیت به‌واسطه‌ی چه پشتوانه‌ی اعتقادی یا سنتی یا مذهبی می‌گیرد. چون فیلم چیزی از این سابقه به ما نشان نداده است.

طرفه آن‌که فیلم‌نامه در همین استراتژیِ خود نیز درست و موفق عمل نمی‌کند. دو خط روایی‌‌ای که فیلم‌‌نامه هم‌زمان به آن‌ها می‌پردازد یک‌جورهایی نیمه‌کاره و پادرهوا رها می‌شوند. سرنوشتِ امیر و مجید چه می‌شود؟ درست است که امیر بعد از فهمیدنِ اینکه پول‌های مجید صرفِ چه کارهایی شده، نسبت‌به ماجرا آگاه می‌شود؟ اما بعدش چه؟ سرنوشتِ کسی که به گروگان گرفته بود چه می‌شود؟ کجا می‌بینیم یا می‌فهمیم که از پی‌گیریِ ماجرا منصرف شده است؟ و اصلن قبل از این‌ها، چرا پدرِ بچه‌ای که امیر به گروگان گرفته است از او نزد پلیس شکایت نمی‌برد؟ مگر نه اینکه شماره‌ی پلاک و عکس و، با واسطه‌هایی، نام و نشانِ او را دارد؟

از یکی دو صحنه‌ی خوب در فیلم هم البته نباید گذشت. صحنه‌هایی که با اینکه در این ساختار سرتاسر غلط و ناامیدکننده حیف شده‌اند، اما وجودشان از نبودشان بهتر است. یکی صحنه‌ی درخشانِ لب‌خوانی در بیمارستان است. جایی که جزو معدود صحنه‌های سه‌نفره‌ی خانواده‌ی حسین و بهار است.

لحظه‌ای که هر سه‌ی آن‌ها زیرِ یک سقف‌اند و جالب اینکه زیر سقف بیمارستان؛ و بازی لب‌خوانیِ حسین، که برای بالابردن روحیه‌ی پیمان شروع شده بود، درنهایت به سؤالی تلخ و دراماتیک ختم می‌شود که پیش‌تر دانسته‌ بودیم پیمان از بهار هم می‌پرسد. این صحنه مابه‌ازایی در خانه هم پیدا می‌کند. جایی که خود بهار و حسین نیز به این بازی ادامه می‌دهند. دیگر لحظه‌ی به‌یادماندنیِ فیلم هم جایی بود که حسین بعد از جمع‌وجور کردن وسایل‌ش از خانه، چراغ آباژورِ کنار تخت دونفره را خاموش می‌کند و می‌رود.

ما با تختی خالی مواجه می‌شویم و چراغی که خاموش شده است. لحظه‌ای که با مابه‌ازایش معنادارتر می‌شود. تختِ دونفره‌ی اتاق ملاقات شرعی زندان که قرار است پر شود. بهاری که دیگر بر آن تخت نیست قرار است روی این تخت بنشیند. نشستنی که البته به ثمری هم نمی‌رسد و این‌جا جایی است که مخاطب می‌تواند به تصمیم‌های شخصیت‌ها فکر کند. مغز استخوان داستان تصمیم‌های اشتباه است. تصمیم‌هایی که بهار و حسین می‌گیرند یا مجید گرفته است. و البته مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، تصمیم‌های اشتباهی که زرنگار و قربانی برای فیلم گرفته‌اند و باعث تباهیِ ایده‌های خوب آن شده‌اند.

فرید متین

اخبار مرتبط

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

مطالب مرتبط