اخبار هنری :
هیچ رمانِ خوبی را نباید فیلم کرد؛
فقط آدمهایى مثل کلود لُلوش یادشان میآید که همشهری کِین را در پنجسالگى دیدهاند. من مائدههاى زمینی را بیشتر یادم است که در تولّدِ چهاردهسالگىام هدیه گرفتم. ادبیات را اینطورى کشف کردم. باید بگویم که خانوادهام خیلى سختگیر بود. بربادرفته و موپاسان ممنوع بودند…
مادرم خیلى میخواند، امّا علاقهام به رمانتیسمِ آلمانى به پدرم ــ که پزشک بود ــ بازمیگردد. بین سیزده تا بیستسالگى به یُمنِ وجود او موزیل، بروخ و توماس مان را بلعیدم. پدربزرگ هم خیلى تأثیر داشت. بانکدار بود. با پُل والرى دوست بود و تمام کتابهایش را داشت. به کتابخانهاش میگفتیم والریانوم. در سالگردِ ازدواجش باید گورستانِ دریایى را از بَر میخواندم. چنانکه هستاش را هم خیلى دوست داشتم. والرى بهاندازهی سیوران وحشى نیست، امّا دوران هم دورانِ دیگر بود. والرى هم عباراتِ زیبایی داشت…
امّا در بزرگسالى هرگز آن شگفتیهایی را که ژید در من پدید آورده بود بازنیافتم. در بیستسالگی دشیل همت و تامس هاردی میخکوبم کردند. سوررئالیستها باعث شدند جودِ گُمنام را کشف کنم. امّا از آن زمان به بعد، فقط تماشاچیان اسباب شگفتیام بودهاند. بهجُز بازخوانی آثارِ کلاسیک دیگر چندان چیزی که هنوز بتواند مبهوتم کند وجود ندارد…
ترجیح میدهم آخرین کارِ جان لوکاره را بخوانم که با علاقهام به جاسوسِ دوجانبه بیشتر جور است. همیشه احساس کردهام دو نفرم. ما زمینی نیستیم و بااینحال روی زمینیم. لوکاره یک نیمچهاستاد است که بهاندازهی گرین (که خودش به پای کُنراد نمیرسد) هم اهمیت ندارد… اخیراً صخرهی برایتن را دوباره خواندم. اوّلین رمانها اغلب بهترینها هستند. آدم همیشه به سمتشان باز میگردد. این یکی را دلم میخواست فیلم کنم. غیرممکن است. زیادی خوب است؛ نمیتوانستم بلایی به سرش بیاورم. قدرت فراوانی داشت که من ندارم. میتوانست به من قدرت بدهد. وقتی رمانِ موراویا را اقتباس میکردم قدرت داشتم؛ چون میتوانستم از نقاط ضعفِ رمان برای برگرفتن شالودهاش استفاده کنم…
بالزاک، استاندال، فلوبر، تالستوی، داستایوفسکی، دیکنز، تامس هاردی، جرج مردیت، ویرجینیا وولف… به اینها میگویند نویسنده. بیستتاییشان حرف ندارند. سَبْک دارند؛ یعنی بخشی دارند که روح در آن مطرح میشود؛ درحالیکه جان لوکاره یا گونتر گراس جز استعداد چیزی ندارند…
وقتی اثر خیلی خوب است، کاریش نمی شود کرد. شاهد مدّعایم فیلم شُلُندورف براساسِ عشقِ سوان است؛ یا فیلمِ آیوری براساس بوستونیهای هنری جیمز. مزخرفاند. شاهکارها را باید خواند؛ نباید فیلم کرد. ساختنِ سفر به انتهای شب بیمعناست. با رمانهای متوسّطی مثل کارهای هَمِت یا چندلر میتوان فیلم ساخت. حرصِ اریش فُن اشتروهایم فیلم خوبیست؛ چون رمانِ فرانک نوریس ارزشِ چندانی ندارد. جان فورد از پسِ جادهی تنباکوی ارسکین کالدول برآمد، امّا حاصل بهترین کارِ فورد نیست. یک زمانی کسی مثل کینگ ویدور میتوانست از بَبیت الهام بگیرد؛ چون سینکلر لوئیس فاکنر نبود…
گفتوگوی ماهنامهی لیر با ژانلوک گُدار دربارهی سینما و ادبیات ــ ترجمهی مریم عرفان