اخبار هنری : در آخرین روزهای ماه مارس 1933 من و همسرم تئا فونهاربو که در نوشتن سناریوی فیلمهایی که تا آن زمان ساخته بودم با من همکاری میکرد، به دعوت دکتر گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر به مجلس ضیافتی که با شرکت اعضای اتحادیه فیلمسازان در هتل کایزرهوف برلین برپا میشد، دعوت شدیم. دکتر گوبلز در این ضیافت با همه با مهربانی و تواضع رفتار میکرد و در پایان مجلس نطقی ایراد کرد و از فیلم «نبیلونگن» و فیلمهای سایر فیلمسازان آلمانی تجلیل نمود. در انتهای سخنانش جملهای اضافه کرد که مانند دوش آب سردی مرا تکان داد: «متاسفم از اینکه باید در اینجا ممنوعیت نمایش فیلم وصیتنامه دکتر مابوزه را اعلام کنم!» از شنیدن این حرف حالم به کلی منقلب شد و هر چه فکر کردم دلیل این ممنوعیت را نمیفهمیدم. چند روز بعد دعوتنامهای به دستم رسید که در واقع حکم یک نوع دستور را داشت. طبق آن دعوتنامه باید به ملاقات دکتر گوبلز میرفتم. وزارت تبلیغات در میدان بزرگی کنار هتل کایزرهوف قرار داشت و پنجره اتاق گوبلز رو به میدان باز میشد. درست کنار ساعت بزرگی که مشخصه آن میدان بود. روز موعود وقتی خواستم وارد ساختمان وزارت تبلیغات شوم، یک مامور اس.اس که پشت میزی نشسته بود به من گفت: «اوراق هویت!» بعد از بازرسی اوراق هویت گفت: «از این راهرو بروید به راهرو دوم دست راست بپیچید.» وارد راهرویی که نشان داده بود شدم. دیوارهای سنگی راهرو فضای سرد و غمانگیزی ایجاد کرده بود. قدمهایم به کندی پیش میرفتند. به راهرو دوم که رسیدم، به راست پیچیدم. آنجا نیز مامورانی با یونیفرم نازی و مسلح دیدم. یک مامور اوراق هویت مرا بازرسی کرد و گفت: «آه، شما آقای لانگ هستید؟ لطفا صبر کنید!» طبعا من کاری جز صبر کردن نداشتم. سپس داخل اتاق بزرگی شدم که انتهای آن مقابل پنجره میز تحریری قرار داشت. پشت میز گوبلز نشسته بود. با لحن بسیار مهربان گفت: «خواهش میکنم آقای لانگ، بفرمایید بنشینید.» گوبلز ضمن صحبتهایش گفت که او و پیشوا تصمیم گرفتهاند سرپرستی سینمای آلمان را به من بسپارند. بعد اضافه کرد: «من و پیشوا، نبیلونگن و متروپلیس را دیدهایم و به این نتیجه رسیدهایم شما کسی هستید که میتوانید سینمای ناسیونال-سوسیالیست را برای ما پایه گذاری کنید.» با شنیدن این حرف عرق سردی بر بدنم نشست. گوبلز توضیح داد منظورش چه نوع سینمایی است و ما باید فیلمهایی بسازیم که در آنها از فلسفه نازیسم حمایت کنیم. بالاخره از «وصیتنامه دکتر مابوزه» هم سخن به میان آورد: «در پایان فیلم صحنهای است که از آن خوشم نمیآید. در آخر دکتر مابوزه نباید دیوانه شود، بلکه باید مردم خشمگین او را از پای درآورند! وقتی دکتر گوبلز مشغول توضیح دادن بود، از پنجره اتاق چشمم به ساعت بزرگ میدان دوخته شده بود. به خودم میگفتم: «باید هر چه زودتر خودت را نجات بدهی!» میدانستم که شرایط زندگی در آلمان را نمیتوانم تحمل کنم. ساعت ملاقات به پایان رسید. به گوبلز گفتم: «از اینکه مرا برای پایهگذاری سینمای ناسیونال-سوسیالیست انتخاب کردهاید، بسیار مفتخر هستم!» وقتی از دفتر وزیر تبلیغات بیرون آمدم نفس راحتی کشیدم. فرصت رفتن به بانک و دریافت پساندازم را نداشتم. یکراست رفتم خانه، چمدانم را بستم و گفتم برای پانزده روز میروم پاریس. همان شب آلمان را برای همیشه ترک کردم…