اخبار هنری : اگر به یاد داشته باشید، فیلم Manchester by the Sea بعد از اکران عمومی مورد تحسین افراد زیادی قرار گرفت. سایت فیلم کامنت هم مصاحبهای را با کنت لونرگان ترتیب داد.
در ماه ژانویه سال ۲۰۱۶، فیلم Manchester by the Sea (منچستر بای د سی) در مراسمهای مختلف مثل جشنواره فیلم ساندنس، جشنواره فیلم تلیوراید، جشنواره بینالمللی فیلم تورنتو، جشنواره فیلم نیویورک و همچنین جشنواره فیلم لندن به نمایش درآمد. این فیلم توانست تحسین و تقدیر خیلی زیادی را از طرف افرادی که در این مراسمها حضور داشتند، به دست بیاورد. ۱۸ نوامبر همان سال هم این اثر به سینماهای سرتاسر دنیا راه پیدا کرد. کنت لونرگان علاوهبر کارگردانی، نگارش فیلمنامه این اثر را هم برعهده داشت. این فیل درام روی شخصیتی به نام لی چندلر (با بازی کیسی افلک) تمرکز دارد که یک تعمیرکار محسوب میشود. بهطور ناگهانی، سرپرستی برادرزادهی یتیم لی به نام پاتریک برعهده او قرار داده میشود. کودکی این شخصیت توسط بن اوبرایان و نوجوانی او توسط لوکاس هجز ایفا میشود. بخش زیادی از داستان در جامعه کنار دریا و کارگران یقهآبی میگذرد؛ آن هم در محدودهی ماساچوست.
فیلم منچستر بای د سی، به بررسی ارتباط بسیار محتاطانهی بین یک فرد سر به زیر و سختی کشیده که سعی دارد قطعههای مختلف زندگیاش را کنار هم قرار دهد و یک نوجوان میپردازد که معمولا خودخواهانه تصمیم میگیرد و از قبل با غم از دست دادن افراد مختلف آشنایی دارد. لی حالا در این شرایط جدید مجبور است به همان خانهای بازگردد که زمانی آن را رها کرده بود. او حالا به ناچار باید با مسائل مربوطبه مرگ، سردخانهها، مشکلات شخصی، خواستهها، نگه داشتن یک خانه و قایق دستوپنجه نرم کند؛ در عین حال که حالا او باید با گذشتهای روبهرو شود که تا آن لحظه مدام از آن فرار میکرد. در طرف دیگر داستان هم پاتریک تلاش میکند تا با تمرکز کردن روی استعدادهای ورزشی، گروه راک خود و همچنین افزایش ارتباطهای خود با افراد مختلف، بر این غم بزرگ غلبه کند. فیلم Manchester by the Sea اغلب اوقات بهعنوان یکی از نامزدهای دریافت جایزه ذکر شده که با هایپ و هیجان زیاد خودش را پر کرده است و تمام خطرات آن را هم به جان خریده است.
با وجود این توصیفها، اصلا مهم نیست که شما درباره این فیلم چه چیزهایی مطالعه کردهاید. زمانیکه آن را تماشا کنید، این فیلم باز هم راهی برای شگفتزده کردن شما پیدا میکند. البته بخش بزرگی از آن به خاطر استعداد بزرگی است که خود لونرگان دارد. او میتواند حقیقت درونی شخصیتهای خود را پیدا کند و آنها را مورد استفاده قرار دهد. علاوهبر این، او بینش و همچنین حس شوخطبعی خاصی هم که دارد، درون این فیلم وارد کرده است. فیلمنامهای هم که برای این فیلم نوشته شده دیگر حرفی برای گفتن نمیگذارد و سبک او در تمام بخشهای این داستان قابل مشاهده است. با وجود تلاشهای زیادی که گزارشگر سایت فیلم کامنت انجام داد، اما تنها توانست یک مصاحبه تلفنی را با کنت لونرگان ترتیب دهد. بااینحال، این گزارشگر در طی این مصاحبه توانست سؤالهای زیادی را درباره فیلم Manchester by the Sea و همچنین دو اثر قبلی او یعنی فیلم You Can Count on Me (میتوانی روی من حساب کنی) که در سال ۲۰۰۰ اکران شد و فیلم Margaret (مارگارت) که در سال ۲۰۱۱ اکران شد، بپرسد. حال این مصاحبه به شرح زیر است:
بیایید درباره صحنهای از فیلم منچستر بای د سی صحبت کنیم که در آن لی و همسر نسبتا غریبهی او یعنی رندی (با بازی میشل ویلیامز) در یک پیادهرو دوباره با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند. این صحنه، یکی از مهمترین و کلیدیترین لحظههای داستان محسوب میشود.
بله، این صحنه یک صحنه محوری است. این لحظه، اولین باری است که این دو نفر، بعد از گذشت سالها که از یکدیگر جدا شده بودند، واقعا درباره چیزی صحبت میکنند. از طرف دیگر هم لی تمام تلاش خود را میکند تا شاید بتواند سر و سامانی به زندگی خودش بدهد و به زندگی کردن در آنجا بازگردد. بهنوعی این لحظه، آغازی برای پایان تلاشهای خود است که ایده سرپرست بودن برای برادرزادهی خود را بررسی کند. این صحنه واقعا خیلی مهم است. نگرانی من در این صحنه، این بود که میدانستم اهمیت آن چقدر زیاد است. من کاملا میدانستم که ما اگر تمام تلاش خودمان را نکنیم و این صحنه را به بهترین شکل ممکن نسازیم، احتمال اینکه اصلا بتوانیم در پایان یک اثر خوب داشته باشیم، خیلی پایین میآید.
این خیلی صحنه احساس و ناراحتکنندهای محسوب میشود. اما از طرف دیگر خیلی هم دوستداشتنی است. ما تصمیم گرفتیم که یک نصف روز را بهطور کامل در اختیار این صحنه قرار دهیم و با خیال راحت آن را فیلمبرداری کنیم. به همین دلیل هم محبور شدیم که چندین بار برنامههای خود را جابهجا کنیم تا روز مناسب برای آن پیدا شود. تقریبا در اواخر دوران فیلمبرداری ما فرصت کردیم این صحنه را فیلمبرداری کنیم؛ همین اتفاق هم باعث شد تا همهی اعضای خیلی خوب درکنار یکدیگر کار کنند و این صحنه را به بهترین شکل بسازند. من فکر میکنم که دلیل اصلی آن این بود که تا آن زمان، کیسی و میشل هر دو توانستند تا حد زیادی با شخصیتهای خودشان خو بگیرند و در طی همین مدت زمان، با آنها و همچنین یکدیگر احساس راحتی بکنند.
ما درست همانند صحنههای قبلی، درباره این صحنه هم بهطور کامل با یکدیگر صحبت کردیم؛ البته باید بگویم که ما از شب قبل از صحنه فیلمبرداری بودیم و همه چیز را بررسی میکردیم. به همین دلیل، انجام این موارد باعث شد تا فیلمبرداری این صحنه، درست به همان شکلی که باید انجام میشد، خیلی خیلی ساده شود. هر دوی آنها از لحاظ احساسی در همان نقطه خاص قرار داشتند و برای فیلمبرداری این صحنه کاملا آماده بودند. ما در آن روز دو دوربین داشتیم به همین دلیل بلافاصله کار خود را انجام دادیم.
شما بهنوعی درباره آن صحبت میکنید، انگار که خیلی ساده است. اما حفظ این همه احساسات خیلی باید برای آن سخت بوده باشد؛ آن هم بعد از فیلمبرداریهای متعدد و زیاد.
مطمئنا همینطور است که شما میگویید؛ برای من خیلی راحتتر است تا آنها. راستش را بخواهید، من اصلا نمیدانم که آنها چگونه این کار را انجام میدهند. من اصلا قصد ندارم که کار آنها را ساده نشان دهم. چون من فکر میکنم کاری که آنها انجام میدهند، فوقالعاده سخت و دشوار است. من باید درک کنم که چه اتفاقی داخل آن صحنه در حال رخ دادن است و امیدوار باشم که افکار و نظرات من درباره آن، بتواند کمکی به آنها بکند. اما کاری که آنها باید انجام دهند این است که آن صحنه را زندگی کنند و تبدیل به همان شخصیتهای داخل داستان شوند. آنها باید آن احساسات نوشته شده را بهصورت واقعی تجربه کنند؛ هرچند که شرایط داخلی داستان کاملا ظاهری و ساختگی است.
اما از آنجایی که هر دوی آنها فوقالعاده استثنایی، بسیار بااستعداد، حرفهای و ماهر بودند، من اصلا هیچ نگرانیای درباره این صحنه نداشتم. من کاملا اطمینان داشتم که این صحنه در آخر خوب از آب در میآید. من واقعا میخواستم که این صحنه به بهترین شکل ساخته شود.
شما و کیسی افلک چگونه در رابطه با شخصیت لی، به یک اتفاق نظر رسیدید؟
من فکر میکنم که ما در آن زمان، نظرات خیلی مشابه و مشترکی داشتیم. این اتفاق نظر در همه چیز به همین شکل بود و ما تا با پایان با هم تفاهم داشتیم. ما با یکدیگر در رابطه با همه چیز به نتیجه میرسیدیم و همین اتفاق نظر، زمان بسیار جالبی را برای ما فراهم کرده بود. این پروژه تا حدودی یک تجربه منجصر به فرد را برای من و فکر میکنم برای او، به ارمغان آورد. او یک میلیون سؤال داشت. او درست مثل یک کاراگاه بیرحم بود و میخواست تا جایی که امکان دارد، از همه چیز خبر داشته باشد. زیرا او قصد داشت که با این سؤالها، یک پایه و اساسی را برای خودش به وجود بیاورد تا یک صحنه خاص را بازی کند. شما وقتی این رفتار را میبینید، متوجه میشوید که او قصد دارد هر چیزی را که در چنته دارد، برای ایفای نقش آن شخصیت رو کند.
به همین ترتیب، من هم در مقابل تلاش میکردم تا هر اطلاعاتی را که فکر میکردم میتواند به او کمک کند، برایش توضیح دهم. من زاویه دید خودم را، آن هم زمانیکه مشغول نوشتن و خلق کردن آن شخصیت بودم، تا جایی که میتوانستم برایش شرح میدادم. زیرا من با این کار میخواستم که حداقل یک نسخه از آن شخصیت خاص وجود داشته باشد؛ آن هم نسخهای که برای بازیگر مفیدتر است و باید اطلاعات مربوطبه همان نسخه را بداند. اما یک سری اوقات، من باید خودم را عقب میکشیدم و به او اجازه میدادم که خودش تبدیل به آن شخص شود. در همان نقطه زمانی هم دیگر همه چیز به خود کیسی و استعدادهای خودش بستگی داشت؛ به طوری که او حتی خودش یک سری چیزها به شخصیت و نحوه ایفای نقش او اضافه کرد.
بنابراین آیا افلک شخصیت را به آن شکلی که شما اصلا انتظارش را نداشتید، تغییر داد؟
خب، همه بازیگران این کار را انجام میدهند. چون که هر کدام از آنها با یکدیگر تفاوت دارند. آنها اصلا آن چیزی نیستند که تو تصور میکنی زیرا چیزی که تصور میکنی، یک چیز ساختگی و خیالی است. منظور من این است که اگر من تصور میکردم که کیسی دارد آن نقش را بازی میکند… شما آن را نمیخواستید. شما میخواهید که بازیگران بیایند و چیزهایی را که شما تصور نمیکنید، انجام دهند و چیزهایی را که شما نمیدانید، به زبان بیاورند. حال زمانیکه حد و مرزهای آنها و حد و مرزهای شما در رابطه با اینکه چه چیزی مناسب داستان و آن صحنه خاص است، روی یکدیگر قرار میگیرند، شرایط فوقالعادهای به وجود میآید.
از طرف دیگر هم زمانیکه شما میبینید که یک نفر کامل با آن شخصیتی که شما خلق کردید، تطابق پیدا کرده است و بهنوعی در آن زندگی میکند، فوقالعاده لذت میبرید. او در عین حال که نظرات خودش را وارد شخصیت میکرد، باز هم تمام نکاتی را که برای من مهم بود، حفظ میکرد و تغییر نمیداد. نوشتن داستان یک چیز است، بازی کردن آن داستان یک بحث دیگر است. به همین دلیل است که کار کردن با بازیگران بزرگ، لذت و سرگرمی زیادی را به وجود میآورد. آنها به معنای واقعی کلمه داستان و شخصیتهایی را که شما خلق کردید، به زندگی میآورند.
آیا لی انتظار داشت تا برای رویداد غمانگیز و تراژدیکی که در داستان رخ داده بود، تنبیه شود؟
بله، من اینطور فکر میکنم.
این اتفاق برای شخصیتهای دیگری هم که در کارهای مختلف شما حضور داشتند، رخ داده است.
من اصلا متوجه این موضوع نشده بودم، اما میبینم که شما قصد دارید به چه چیزی برسید. زمانیکه سم در فیلم میتوانی روی من حساب کنی از یک وزیر میپرسد که آیا او باید به خاطر ارتباط داستان با یک مرد متاهل و خانوادهدار مجازات شوند؛ او به معنای واقعی کلمه میگوید: «شما فکر نمیکنید بهتر باشد اگر به من میگفتید قرار است در آتش جهنم بسوزم؟» و او میگوید خیر. این کاملا درست است که لیزا هم در فیلم مارگارت، مدام بهدنبال فردی میگردد تا او را به خاطر کاری که در گذشته انجام داده بود، مجازات کند. اما در عین حال، او بهدنبال فرد دیگری هم میگردد تا برای اتفاقی که در اتوبوس رخ داده بود، برای راننده این وسیله نقلیه عدالت را اجرا کند. به همین دلیل من فکر میکنم که شخصیت کیسی یا همان لی هم در اداره پلیس حس میکند که مسئولیتی دارد؛ او انتظار دارد که حداقل به زندان بیفتد. او قطعا خودش را به خاطر اتفاقی که رخ داده است، سرزنش میکند.
آیا این مهم است که شما هم لی و هم پاتریک را بهعنوان افراد کاتولیک معرفی کردید؟
خب، آنها کاتولیک هستند، زیرا اگر واقعا در آنجا زندگی میکردند، کاتولیک محسوب میشدند. اما، من نمیدانم؛ اگر گناه یک موضوع باشد، باید یک مورد روانشناختی محسوب شود و نه مذهبی. این موضوعی نیست که من فوقالعاده درباره آن اطلاعات داشته باشم یا آن را کامل بشناسم. من اصلا آدم مذهبیای نیستم. منظور من این است که من بهعنوان یک پدیده انسانی به دین علاقه دارم اما شخصا آن را دنبال نمیکنم و خودم را یک فرد مذهبی نمیدانم. به همین دلیل هم بعید است که یک عنصر خیلی بزرگ از دین بخواهد پشت این فیلم قرار بگیرد.
شما فکر میکنید که گناه و عذاب وجدان محرکهی اصلی فیلم منچستر بای د سی است؟
گناه فاکتور اصلی داستان این فیلم نیست. علاوهبر این، لی فرزندان و همچنین همسر خود را هم از دست داده است. فقط این نیست که او کار بدی انجام داده است و حالا او به خاطر آن کار احساس گناه میکند. او این فقدان و حس از دست دادن را هم تجربه کرده است و خودش را مقصر این اتفاقات میداند. شما میتوانید یک داستان بسیار مشابه با کسی که در این ماجراها مقصر نیست، داشته باشید. من فکر نمیکنم که احساس گناه در فیلم You Can Count on Me هم لزوما یک فاکتور مهم و اصلی محسوب شود. من فکر میکنم که سم به خاطر یک سری اتفاقاتی که رخ داده بود، حس گناه میکرد؛ اما این مورد برای همه وجود دارد، همه برای یک اتفاق خاصی بالاخره احساس گناه میکنند.
من فکر میکنم که ایده اصلی آن داستان، این بود که این زن در یک ماجرای سرگردان کننده گیر بیفتد؛ ماجرایی که مجبور بود تا در آنِ واحد هم برادر خود را نجات دهد و هم از فرزند خود محافظت کند. حالا اگر از من بپرسید که فیلم مارگارت درباره چه چیزی بود، احساس گناه و عذاب وجدان نهتنها جزو ۱۰ مورد برتر نیست، بلکه نزدیک آنها هم قرار نمیگیرد. مطمئنا این حس، یک عامل روانشناختی محرک است اما من اصلا نمیگویم که در محوریت داستان قرار دارد و یکی از عوامل اصلی محسوب میشود. من فکر میکنم که داستان این فیلم درباره اندازه جهان است و اینکه چقدر دیدگاههای مختلف در سرتاسر دنیا وجود دارد. موضوع اصلی این بود که چگونه صدا، آرزوها و احساسات یک فرد میتواند داخل سمفونی صداها، افکار و همچنین احساسات مختلف قرار بگیرد و گم شود؛ درحالیکه دیگران فقط تلاش میکنند تا زندگی خودشان را داشته باشند.
حالا، اصلا ممکن است تمام این داستانها، درباره حس گناهی باشد که من برای اتفاقی دارم. اما این حس گناه، موضوع اصلی من برای نوشتن داستانها به حساب نمیآید. البته مطمئنا فیلم منچستر بای د سی جهت بیشتری نسبت به این موضوع دارد؛ در مقایسه با دو اثر دیگری که صحبت کردیم. اما در عین حال میتوانم بگویم که به همان اندازه که حس گناه یک فاکتور اصلی است، غم و اندوه، وفاداری، عشق و کنار آمدن با شرایط هم فاکتورهای اصلی و محوری محسوب میشوند. اما من قطعا قصد داشتم تا درباره افرادی داستانم را بنویسم که احساس گناه میکنند. من تا به امروز، چیزهای زیادی نوشتم که قصد داشتند حول محور ایده گناه افرادی که بازمانده هستند، بچرخد. اما باید بگویم که این اتفاق کاملا تصادفی یا کاملا روانشناختی است.
شما همیشه نمیدانید که چه چیزی واقعا پشت چیزی که در حال نوشتن آن هستید، وجود دارد؛ در عین حال چیزی هم که پشت نوشتههای شما قرار دارد، همیشه جالبترین نکته در رابطه با آن نوشته نیست. اما مطمئنا المانهای جذاب و غیرجذاب در آن داستان وجود دارند و در تمام کارهای من مشترک هستند. به نظر من، سرچشمه روانشناختی که باعث میشود شما درباره چیزی بنویسید، لزوما همیشه آن چیزی نیست که محتوا را تشکیل میدهد. من فکر میکنم و امیدوار هستم که محتوا هم دقیقا به اندازه جذاب باشد. من فکر میکنم که همیشه آن موضوع روانشناختی باید یک سازگاریای با محتوای داستان داشته باشد؛ در غیر این صورت بخشهای مختلف داستان با یکدیگر همخوانی نخواهند داشت.
به همین دلیل هم هست که من وجود، حضور و وزنی که آن احساسهای گناهی که شخصیتها دارند یا هر احساس گناهی که خودم ممکن است در توصیف فیلمها داشته باشم، نقض نمیکنم؛ زیرا مشخص است که همین احساس گناه، نقش بزرگی را در کارهای من ایفا میکند. اما از طرف دیگر هم من فکر میکنم که این حس تنها یک بخش است و به نظر من حتی جذابترین آنها هم نیست. چیزی که من خیلی دوست دارم و به نظرم جذاب محسوب میشود، این است که مردم چگونه با شرایط مختلف دستوپنجه نرم میکنند؛ شرایطی که خیلی بزرگتر از آنها است و دشواری زیادی را هم به همراه خود دارند. همچنین عدم تناسب تجربه هم خیلی برای من جذاب است. اینکه چگونه انسانها تجربههای مختلفی نسبت به یکدیگر دارند. اینکه چگونه یک نفر میتواند یک نوع زندگی داشته باشد و همسایه او شرایط کاملا متفاوتی را تجربه کند؛ اینکه دو فرد نزدیک به هم، چقدر از لحاظ مختلف میتوانند با هم متفاوت باشند. این موضوع همیشه و همه جا من را مجذوب، مات و مبهوت و همچنین تحت تاثیر قرار میدهد.
راهحلی هم برای غم و اندوه وجود دارد؟
من فکر نمیکنم راهحلی برای این شرایط باشد. به جز گذر زمان و همچنین پیدا کردن محتوای عاطفی دیگر در زندگی خودتان. هرچه که شما بزرگتر و پیرتر میشوید و رشد میکنید، حجم این محتوای عاطفی بیشتر میشود و آن فقدان و زمان بیشتر از قبل از هم فاصله میگیرند.
شما از اپرا و احساسات بسیار بزرگی که درون خود دارد، داخل کار خودتان استفاده کردید. در فیلم منچستر بای د سی ما قطعههایی مانند Pastoral Symphony از هندل و مسیحا را شنیدیم. میتوانید کمی درباره این صحبت کنید که موسیقی چه عملکردی را در کارهای شما دارد؟
هیچ اپرایی داخل این فیلم وجود ندارد. اما در نسخه گسترده فیلم مارگارت تعداد زیادی از اپراها وجود دارد. فقط همین یک مورد است که حساب میشود. من فکر میکنم که برای آن فیلم بهطور بهخصوص، احساسهای بسیار بزرگ ارتباط زیادی با تجربه نوجوانان از زندگی دارد؛ تجربهی آنها هم از زندگی خیلی بزرگ است. همچنین، زندگی دقیقا به همین اندازه برای افرادی که در آن زندگی میکنند، معنا و اهمیت دارد. زمانیکه دوست نزدیک شما ترکتان میکند یا همسرتان شما را ترک میکند یا شما به خاطر بیماری سل جان خود را از دست میدهید، به اندازه همان اپرا یک اتفاق غمانگیز و تراژدی محسوب میشود. در عین حال هم، این یک بازتاب نسبتا دقیق از تجربه انسان است. در آنِ واحد هم کمی احمقانه محسوب میشود.
در سرتاسر یکی از نمایشنامههایی که من با نام The Starry Messenger نوشته بودم، یک زمینه و سبک اپرایی وجود دارد. این اثر هم به بررسی این ایده میپردازد که اصلا اشتباه نیست که به زندگی خود، بهعنوان یک داستان بزرگتر فکر کنید؛ بزرگتر از آن چیزی که خیلی مواقع آن را حس میکنید. در فیلم Manchester by the Sea یک موسیقی از مسیحا وجود دارد، یک سوناتا برای ابوا و پیانو و همچنین یک سری موسیقی کر از ماسنت. علاوهبر این، موسیقی اصلی لزلی باربر هم در این فیلم قرار دارد. این قطعات موسیقی به کار برده شده، خیلی به عنصر انسان در داستان مربوط نمیشوند. بلکه بیشتر با وجود زیبایی در دنیا که بالای سر ما ادامه دارد، مرتبط است؛ مهم نیست که چه اتفاقاتی در زندگی ما رخ میدهد، این زیباییها همیشه در اطراف ما حضور دارند و میچرخند. برخی اوقات هم به شکلی که ما حس میکنیم هیچ تفاوتی وجود ندارد و برخی اوقات هم به شکلی که حس میکنیم بسیار پایدار و دلگرم کننده هستند.
بهطور کلی فیلمبرداری این اثر کار خیلی سختی بود؟
فقط یک فشار معمولی و عادی در آن وجود داشت. فیلمبرداری هر فیلمی فشارهای مخصوص به خودش را دارد زیرا شما باید در یک میزان زمان محدود و با یک مقدار پول خاص که آن هم محدود است، خیلی کارها بکنید. ما از همان ابتدا سعی کردیم که براساس برنامه همه چیز را پیش ببریم و جلو برویم. حالا اگر خیلی چیزها را پیش از آغاز پروژه و فیلمبرداری انجام میدادیم، شاید خیلی چیزها بهتر از حالا پیش میرفت. این پروژه کم کم تبدیل به یک فرایند روزانه شد که ما هر روز سر کار میرفتیم و آن را جلو میبردیم. اما درنهایت نتیجه هم خیلی خوب درآمد. در انتها شرایط اینطور شد که فکر میکنم ما فرآینده پروژه را چیزی حدود چهار روز تمدید کردیم. اینطور نیست که ما بابت فیلمبرداری هر صحنه میلیونها کار انجام میدادیم. کل کار ما در هر صحنه یک یا دو مورد بود؛ خیلی هم عجیب و غریب نیستیم.
کاری که فشار و استرس با شما میکند، این است که باعث میشود شما با تمام فعالیتهای بسیار زیادی که وجود دارد و با وجود مشکلاتی که در طی روز به وجود میآید، شما مثل همیشه تمرکز کنید. این خیلی سخت است. خوشبختانه اختلاف نظرها و مشکلات خلاقیتی درست مقابل شما قرار دارند و باعث میشوند که توجه شما از هر چیز دیگری جدا شود و فقط به سمت این موضوعات برود. بعد از اتمام کار، شما به خانه میروید و با نگرانی به این موضوع فکر میکنید که اون خدای من، ما اصلا زمان کافی نداریم، ما نمیتوانیم سر وقت پروژه را تمام کنیم و فکرهایی از این قبیل. در این مرحله، من قصد دارم تا تمام چیزهایی را که دوست ندارم، ببینم؛ تمام چیزهایی که آرزو میکردم که ای کاش بهتر آنها را انجام داده بودم. درهرصورت من در هر پروژه فوقالعاده سخت کار کردم و از نتیجه آن خیلی خوشحال هستم.