اخبار هنری :
ارنست همینگوی در سال 1934 زمانیکه از آفریقا بازمیگشت در کشتی با مارلنه دیتریش آشنا شد. دیتریش که به دیدار خانوادهاش در آلمان رفته بود در راه بازگشت به هالیوود بود. همینگوی پنجاه ساله بود و دیتریش چهل و هفت سال داشت. ایندو در سالن پذیرایی کشتی یکدیگر را دیدند. به گفته ساندرا اسپانیه ــ ویراستار نامههای ارنست همینگوی ــ دیتریش داستان را چنین روایت کرده که میخواسته سر میزی بنشیند اما چون نفر سیزدهم بود منصرف شد تا اینکه ارنست همینگوی آمد و گفت ببخشید دخالت میکنم اما خوشحال میشوم نفر چهاردهم باشم. همینگوی و دیتریش دوستی خود را سالها حفظ کردند و برای هم نامههای عاشقانه مینوشتند اما رابطهشان صرفا عاطفی بود. نثر این نامهها با ادبیات همینگوی تفاوتهای زیادی دارد از جمله اینکه راحت و محاورهای هستند و چاشنی طنزی هم دارند. یکی از نامهها در ماه اوت سال 1952 فرستاده شده است یعنی چند ماه پس از آنکه همینگوی رمان «پیرمرد و دریا» را تمام کرد. در بخشی از این نامه آمده:
«مارلین عزیزم، همیشه دوستت داشتهام و تحسینت میکردهام. احساسم به تو عجیب است. دوستت دارم اما گاهی فراموشت میکنم، ضربان قلبم را نیز فراموش میکنم با اینکه همیشه میتپد.»
همچنین مارلنه دیتریش در یکی از نامههایش مینویسد:
«پاپای عزیز، فکر میکنم که زمانش رسیده که به تو بگویم که پیوسته به فکرتاَم. نامههایت را بارها و بارها میخوانم و با چند نفر به خصوص در موردت صحبت میکنم. عکسات را به اتاق خوابم بردهام و بیشتر اوقات با حالتی تقریبا درمانده به آن نگاه میکنم.»
علیرغم ماهیت عاطفی رابطهشان، دیتریش شدیدا به رابطه همینگوی با زنان دیگر حسادت میورزید، تا جاییکه او را وادار کرد که از دوستیاش با اینگرید برگمن در نامهای دیگر دفاع کند. ارنست همینگوی در نامهاش در این باب مینویسد:
«چارهای ندارم، اگر من علاقهمند برگمنام و وفادار به او، وقتی که او گرفتار است. تا آن زمان که میخواهی برآشفته بمان. ولی گهگاه بس کن دختر جان، چراکه تنها یک دیتریش در دنیا هست، و نیز دیگر همچون تویی نخواهد بود و من در این دنیا بسیار تنها میشوم با تویی که از من برآشفتهای.»
این نامهنگاریها ادامه داشت تا روز دوم ماه ژوئیه سال 1961 که همینگوی در خانهاش در آیداهو با شلیک گلوله به سرش به زندگی خود پایان داد. پیش از تولد شصت و دو سالگیاش.