اخبار هنری :
کتاب گفتوگو با بیلی وایلدر ــ نوشته کمرون کرو ــ ترجمه گلی امامی
ما فیلمها را طبقهبندی نمیکردیم: “این کمدی است، این فیلم سبک است.” فقط به سادگی فیلم بود. خیلی هم فیلم میساختیم. این روزها خیلی متفاوت است، باید سه هزار تا اتومبیل را خرد و خاکشیر کنی، و بازیگرها مدام رو به بالا به دایناسورها نگاه کنند. آخر چطور میشود با دایناسوری به عظمت یک ساختمان پنج طبقه دیالوگ داشت؟ نمیشود آنها را در یک نما گرفت!
وقتی «غرامت مضاعف» را کار میکردم، هر هنرپیشه اول مردی را که در هالیوود بود امتحان کردم. حتی تا آنجا سقوط کردم که به جورج رافت هم فکر کردم، این دیگر واقعا سقوط است! کسی را واداشت فیلمنامه را برایش بخواند، چون خودش خواندن و نوشتن بلد نبود. بعد در نیمه فیلمنامه آمد به استودیو و گفت “من نصف فیلمنامه را خواندهام، پس کی یقه کتاش پیدا میشود؟” گفتم: “یقه کت دیگر چیست؟” “میدانی، منظورم این است که پس کی او نشان میدهد که مامور اف.بی.آی است؟” گفتم “از یقه خبری نیست!” “پس من یک قاتل واقعی هستم؟ من چنین نقشی را بازی نمیکنم”. ولی باربارا استانویک فهمید که خوب چیزی است و آن را قاپید.
وقتی که فیلمنامه «بعضیها داغشو دوست دارند» را مینوشتیم فکر خوبی به سرمان زد، بخش مهمی از فیلم بود. فکر این بود که تونی کورتیس مریلین مونرو را به کشتی دعوت میکند و همهچیز مهیا است، آنها هم تنها هستند. خوب اینجا باید یک صحنه سکسی وجود داشته باشد، مگر نه؟ من نیمه شب از خواب بیدار شدم، و فکر کردم هیچ خوب نیست، تحصیل حاصل است چون همه منتظر این صحنه هستند. ولی کاری که میکنیم این است که کورتیس نقش مردی عنین را بازی کند و فقط به مقولۀ سکس اشاره کند. و مونرو او را از راه به در ببرد ــ اینطوری بهتر میشد. تصور مردی عنین که توسط مریلین مونرو خلع سلاح بشود، از راه به در شود و سایر قضایا ــ چه چیزی از این بهتر میشد؟
برای پایان فیلم «آپارتمان» جک لمون میتوانست کنار پنجره ایستاده باشد و برای شرلی مکلین دست تکان بدهد، یا در را باز کند و او را ببوسد، چنین پایانی را دوست نداشتیم. این بوسۀ آخری خیلی کلیشهای بود. به این فکر رسیدیم که شرلی میدود بالا و ناگهان صدای تق گلولهای را میشنود. و ما هنوز نمیدانیم، ولی او فکر میکند: “خدای من، یکبار میخواسته بخاطر دختر دیگری خودکشی کند، چه بسا این بار زانویش را هدف نگیرد.” بنابراین با عجلۀ بیشتری از پلهها میرود بالا، به در آپارتمان میرسد و در میزند. جک لمون در را باز میکند و بطری شامپاینی را که کف از سرش میریزد در دست دارد. در نتیجه “خدای من، شکرت”، ولی همچنان از بوسه خبری نیست. اما جک لمون میخواهد از او بپرسد: “موضوع چیه؟” “هیچ چی، بیا بازی رامی را تمام کنیم.” ورقها روی میز است. اینجاست که میگوید “خانم کوبلیک، دوستتان دارم.” و بعد شرلی میگوید: “خفه شو و ورق بده.”
در فیلم «سانست بولوار» مونتگومری کلیفت قرار بود نقش نویسنده را بازی کند. سه روز قبل از فیلمبرداری اعلام انصراف کرد. از قرار معلوم آقای کلیفت، در نیویورک رابطۀ عاشقانهای با خانمی مسنتر از خودش داشت و مایل نبود در نخستین فیلم بزرگش، که نقش اول را داشت، در داستانی ظاهر شود که توسط زن پولداری دو برابر سن خودش، نشانده شده باشد. نمیخواست خاله زنکهای هالیوود پشت سرش حرف بزنند. در آن زمان تمام بازیگرهای معروف مرد با استودیوها قرارداد داشتند. فهرست پارامونت را گذاشتم جلویم. آنها بازیگر جوانی داشتند به نام ویلیام هولدن. فیلمی بازی کرده بود (پسر طلایی) که من خوشم آمده بود. ساعت یک فیلمنامه را دادم به هولدن، ساعت سه در خانۀ من بود، “با کمال میل بازی میکنم”.