رابرت پَریش ـــ دربارهٔ ملاقاتش با جان فورد
ـــ بعد از ناهار بلند شدم که برم و فورد زیر لب گفت، “وایستا، یه خبرهایی دارم که میخوام بهت بدم.”
لبخندی زد و پیپش رو روشن کرد. بعدش خواست که به جاش یه سیگار بکشه. یه ته سیگار از تو زیرسیگاری برداشت و روشن کرد. بالاخره حرفش رو زد: “شنیدم که اسکار گرفتی.”
“بله، گرفتم.”
دوباره ته سیگار رو روشن کرد. “من هفت تا بردهام.”
چیز خاصی نبود که بتونم به اون بگم بدون این که گستاخانه یا بیاهمیت به نظر برسه. در واقع تو اون زمان او سه تا اسکار برای کارگردانی برده بود. اون تو مراسم حاضر نمیشد که اسکارهاش رو بگیره.
به هر حال نمیخواستم سر یه دونه یا دو تا اسکار باهاش بحث کنم. فورد هر جایزهای که برده رو استحقاقش رو داشته و بعضی وقتها هم به ناحق بهش ندادن.
اون ادامه داد، “یه جایی هست تو مرکز شهر تو هیل استریت بین پنجم و ششم، جاییه که اگه اسکارت رو ببری اونجا و بهشون پونزده سنت بدی، بهت یه فنجون قهوه میدن.”
فکر کنم که منظورش رو گرفتم، ولی چیزی نتونستم بگم. بهترین چیزی که تونستم بگم این بود، “آدرسش رو داری؟”
“نه، ولی اسکارها رو دارم، و هیجچیز خاصی برام نیستن. اون چیز خاص که مهمه اینه که کار رو ادامه بدی. و حتی اون مهمترین چیز باشه وقتی که واقعا داری انجامش میدی. خُب؟”
گفتم، “بله، درسته.”
گفت، “تبریک میگم.”
و من گفتم، “متشکرم.”
گفت، “موفق باشی.”
گفتم، “همینطور شما.”
و دیگه فرصتی پیش نیومد که با جان فورد دوباره صحبت کنم برای بیست سال.