سه‌شنبه, می 7, 2024
خانهسردبیرفقط یک لحظه!

فقط یک لحظه!

اخبار هنری:

صحنه آماده فیلمبرداری شد. بازیگر معروف سینما خود را آماده کرد. وقتی مقابل دوربین قرار گرفت، کارگردان دستور حرکت داد. بازیگر بازی خود را آغاز کرد. هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که بازیگر، بازی را رها و گوشی موبایل خود را طلب کرد. کارگردان و بقیه گروه مات و مبهوت به یکدیگر نگاه می‌کردند. شماره را گرفت و صحبت کرد. ناگهان گوشی خود را محکم بر زمین زد و به سرعت از لوکیشن خارج شد. یکی از دوستان نزدیکش با اشاره کارگردان به دنبال او رفت. بازیگر معروف روی پشت بام دست روی نرده‌ها گذاشته و به سمت پایین خم شده بود. صورتش خیس اشک بود. هرازگاهی با پشت دست چشمانش را پاک می‌کرد. دوستش آرام به او نزدیک شد. نزدیک شدن او را احساس کرد.
بازیگر بی مقدمه گفت: من در روستایی دور افتاده در دامنه کوهی بلند زاده شدم. پدر و اجدادم همه کشاورز و دامدار بودند. هر چه تلاش می‌کردند کمتر به دست می‌آوردند. تقریبا هر شب گرسنه سر بر بالین می‌گذاشتیم. روزگار سختی بود. مادرم زن مظلوم و ساده‌ای بود با خنده‌هایی همیشه مهربان. هر گاه که از بدی احوال گریه کرده و فریاد بر می‌آوردم، مرا در آغوش خود می‌گرفت. آن قدر مرا نگه می‌داشت تا کاملا آرام می‌شدم. در همان روستا مدرک ابتدایی را گرفتم. با تمام سختی، پدر و مادرم مرا به دبیرستانی که در یک روستای بزرگ‌تر بود فرستادند. هر چه داشتند به پای من ریختند تا سری بین سرها در بیاورم. من قدر آنان را ندانسته و بعد از گرفتن دیپلم خانه و روستا را بی‌خبر ترک، دل‌شان را شکسته و روح‌شان را آزردم. وقتی بر اثر اتفاق به بازیگری بزرگ تبدیل شدم، اولین کاری که کردم خط کشیدن روی گذشته‌ام بود، گذشته‌ای که مادر و پدر را هم شامل می‌شد. بارها در مصاحبه‌ها گفتم که در یک خانواده متمول به دنیا آمده و رشد کرده‌ام… گریه امانش را برید. دوست دست خود را بر پشت بازیگر نهاد.
کمی آرام شد و ادامه داد: سر صحنه یک آن مادرم مقابل چشمم آمد. برای همین صحنه را رها کرده و خواستم خبری از او بگیرم، فهمیدم همین دیشب در نداری و بدبختی فوت کرده است…
از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزید… چند سال پیش به تهران آمده و خانه‌ام را پیدا کردند. یکی از خدمتکارانم به من خبر داد، یک پیرزن و پیرمرد آمده و خود را پدر و مادر شما معرفی می‌کنند! بدون تامل گفتم: پدر و مادر من مرده‌اند! از پشت پنجره رفتن‌شان را به نظاره نشستم، از دور صدای شکستن دل‌های پاک‌شان را شنیدم…

سیدرضااورنگ

اخبار مرتبط

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

مطالب مرتبط