اخبار هنری: ژاک رانسیر بلا تار، زمانِ بعد ــ فصل چهارم: کلاهبرداران، ابلهان و دیوانگان ــ ترجمه صالح نجفی
ـــ در دو نمای پیادهروی فیلم «تانگوی شیطان»، هیچ پایی در زمین گلآلود فرو نمیرود. فقط صدای ثابت و منظم پاها به گوش میآید، بیاعتنا به هو-هوی باد. در نمای نخست تنها چهرهٔ دخترک را میبینیم، با گیسوانِ خیس از بارانش که به سرش چسبیده، با برق نگاه خیرهاش در شب که با دکمهٔ بالای پیراهن ش قافیۀ بصری میسازد و بیش از پیش به چشم میآید؛ در نمای دوم بالاتنهاش را در سپیدهدم میبینیم، انگار خسته و هلاک از رگبار شبِ پیش و کمر خم کرده زیر بار خستگی که نگاهش را نیز نمدار کرده است و با اینهمه همچنان از میان دشتی گلآلود به راهش ادامه میدهد. این راهپیمایی به سوی مرگ بیگمان ممکن است یادآور «موشتِ» برسون باشد، و «شال» توری که روی شانههای دخترک افتاده انگار ادای دینی است به لباسی که دختر نوجوان در فیلم برسون به دور خود میپیچد و غلت زنان خود را در آب برکه غرق میکند. موشت میخواست از دنیای جنگلبانها و شکارچیها، از دنیای مردان الکلی و متجاوز، از دنیایی که او قربانی ستمهایش بود، به وسیلۀ خودکشی بگریزد، خودکشییی که به صورت بازییی کودکانه استحاله مییابد. اما اشتیکه تنها از آن روی از غلتزدنهای موشت تقلید میکند که با شکنجهکردن گربهاش قدرت خویش را به رخ بکشد: او با غلتزدن گربهاش را تا سرحد مرگ عذاب میدهد. در دنیای بلا تار جایی برای بازی نیست: آنچه هست لَختیِ چیزهاست و بس، و تلاشهایی برای نقض این قانون که ممکن است سماجت لازم را برای دنبالکردن یک فکر، یک رؤیا یا یک سایه در آدم پدید آورند. شخص ممکن است جرئت کند به حرکت درآید و ممکن است جرئت نکند. فضای در-بستهای [اوئی کلو اشاره دارد به نمایشنامۀ تکپردهایِ ژانپل سارتر] هست که آدمی در آن در آن مدام میچرخد و مدام به اثاث اتاق و دیگر آدمهای حاضر در اتاق میخورد، و راهپیمایی مستقیمی هست به سوی تحقق یک فکر. از این حیث، قتل گربه و خودکشی اشتیکه به پدرکشیِ ادموند کوچولو و پریدن او در کامِ خلأ در «آلمان سالِ صفر» (شاهکار روسلینی) شباهت بیشتری دارد. بلاهت یعنی بتوانی نمایشی را که در قاب پنجرهها میبینی و سایههایی را که بر اثر کلماتی که میشنوی به جنبش درمیآیند بدل به ژستهایی از آنِ خود کنی.