اخبار هنری:
ــ یادم است روزی بهم گفت: «هیچوقت شده مجذوب یک کوزهی زیبا بشوی؟ نه، نشدی. توی این خطها نیستی. باید بتوانیم تسلیم افسون اشیای کارِ دست بشویم. یعنی چیزی نیست که بتواند تو را به هیجان بیاورد؟» جواب دادم: «چرا، البته.» سریع پاسخ داد: «نه، نه، فکر نکنم. تو آدم سردی هستی، خوب میدانم. من وقتی کوزهی قشنگی را نگاه میکنم، دست خودم نیست، مجذوبش میشوم، طوری که تا نصفهشب میایستم و تحسینش میکنم.»
ــ هیچوقت بعد از اکران اول دوباره به دیدن فیلمهایش نمیرفت، مگر به این کار مجبور میشد. میگفت: «چیزیکه خلق کردیم باد هواست، گه است، اسهال است. بعد از اینکه با کلی زحمت سعی کردم چیزی تولید کنم، این چیز دیگر برایم جالب نیست. کسی که از تماشای اسهال خودش خوشحال میشود نفرتانگیز است.»
ــ از سوی دیگر، این جملهی ذن را خیلی دوست داشت: «انسان اصالتاً هیچچیز ندارد.» تکرار میکرد: «انسان اصالتاً هیچچیز ندارد، من هم به چیزی نیاز ندارم. حالم بههم میخورد از کسانی که دودستی مالشان را میچسبند. من نیازی به خانه ندارم، اگر هم خانهای داشتم آنرا میفروختم. نه به پدر و مادر نیازی دارم، نه به همسر، نه به بچه. تو هم باید همینطور فکر کنی.»
ــ در مجموع برای خودش تکرار میکرد: «کار، کار!»، و سعی داشت شوق و انرژیاش را روی خلق اثر سینمایی متمرکز کند، ظاهراً از هرز رفتن شور و شوقش میترسید. راجع به میزوگوچی میگفتند که او خورهی کار است، اما این اصطلاحِ از پیش ساختهشده حق مطلب را دربارهی شخصیتش بیان نمیکند. وقتی کار میکرد، از یک طرف، دستخوش میلی شدید شبیه به جنون بود و از طرف دیگر، تصویر ترحمانگیز اهریمنی گرسنه را تداعی میکرد که تملق «کار» را میگفت. من فکر میکنم که در میزوگوچی نبرد مرگباری درخور دوزخ وجود داشت، نبردی میان بزرگمنشی بیرحمانهی روحی شیطانی که تا زمان تحقق کامل هدفش ناراضی باقی میماند و قباحت گدایی رانده شده، وحشتزده و گرسنه که در جستوجوی لقمهای نان است. او همزمان موجود گوشهنشینی بود که نسبت به بیثباتی زندگی حساسیت داشت و در عین حال، شبحی بود مملو از امیال برآورده نشده.