اخبار هنری: میگویند یک یهودی نزد خاخامی آمد و گفت: «من دیگر نمیتوانم این همه فقر و بدبختی را تحمل کنم؛ چیزی برای خوردن نداریم و نمیدانم چطور باید به زندگی ادامه داد. چند بچه دارم، و علاوه بر پدر و پدر زنم باید از دوتا عمهی سالخوردهام نگهداری کنم.» خاخام مدتی اندیشید و گفت: «آنچه به تو میگویم را انجام ده! دوتا از بچههای همسایهات را پیش خودت ببر و هفته بعد برگرد اینجا.» یهودی با دلتنگی رفت و بعد از یک هفته برگشت و گفت: «من که عقلام به جایی نمیرسد. حالا خرج دوتا از بچههای همسایه و تمام کس و کار خودم به گردنام افتاده و زنام از صبح تا شب گریه میکند. چه کار باید بکنم؟» خاخام پاسخ داد: «تو باید مادربزرگ و پدربزرگ پیر همسایهی دیگرت را هم به خانه ببری.» یهودی با ناراحتی و افسردگی رفت و هفتهی بعد برگشت و گفت: «دیگر چیزی نمانده است که خودم را حلقآویز کنم. خرج و مخارج پدربزرگ و مادربزرگ این همسایه و دوتا بچهی آن همسایه به همراه خانوادهی خودم دارد کمرم را میشکند. زنام جز گریستن کاری نمیکند.» خاخام فرمود: «حالا کاری که باید بکنی این است که چهارتا بز آن یکی همسایهی دیگرت را ببری و در حیاط خانهی خودت نگهداری کنی.» یهودی اشکریزان از آنجا رفت و بعد از یک هفته در حالی که طنابی در دست داشت برگشت و گفت: «اکنون آمدهام تا خودم را اینجا دار بزنم. آن چهارتا بز، پدربزرگ و مادربزرگ پیر آن همسایه، دوتا بچهی این همسایه و همه فک و فامیل خودم را گردن گرفتهام. زنام فقط گریه میکند.» خاخام مدت طولانی در فکر فرو رفت و گفت: «الان باید آن دوتا بچه، چهارتا بز و پدربزرگ و مادربزرگ پیر همسایهات را بفرستی سر جایشان. بعد از یک هفته برگرد اینجا.» آن مرد پس از یک هفته برگشت و گفت: «همهچیز تا دلت بخواهد عالیست. وضعمان روبه راه شده است. زندگیمان را خیلی خوب اداره میکنیم.
کتاب برگمان به روایت برگمان – ترجمه مسعود اوحدی ــ نشر سروش