چند ماهی می شد که گوشه اتاق افتاده بود. بیماری مثل خوره تمام گوشتهای تنش را خورده بود. از او فقط سایهای باقی مانده بود روی دیوار رنگ و رو رفته زندگی. کسی را نداشت که به یادش باشد. درویش بیهمه چیزی بود که تقدیر آتش به اموال منقول و غیر منقولش زده بود. چیزی برای از دست دادن نداشت. روحش را سالها پیش فروخته و دلش را هم از ازل به یار ندیده داده بود. دیوانهای بود که حتی قدر دیوانگی خویش را هم نمیدانست.
در نوجوانی وقتی فیلم «بینوایان» را روی پرده عریض و طویل سینما دید، زندگی درونی و بیرونیاش از این رو به آن رو شد. یک آن تقدیرش بر پرده دلش نقش بست. آخر فیلم انگار پایان زندگی مقدر شده او بود. به دلش افتاده بود مرگی خود خواسته یا ناخواسته در تنهایی مطلق، چون ژان والژان خواهد داشت. سالها گذشته و او به همان حال و روزی افتاده که از نوجوانی انتظارش را داشت. خواب و خیال به واقعیت پیوسته بود، واقعیتی غیرقابل تغییر. درد تمام وجودش را فرا گرفت. بدنش از پایین شروع به سرد شدن کرد، جانش داشت از میان دو لبش بیرون میزد. خواست با آخرین رمق باقی مانده، نام کوزت را بر زبان بیاورد، ولی روی لب خشک اش ماسید، چون کوزتی نداشت که در این آخرین دم یادش به او آرامش دهد. خوش به حال ژان والژان که لااقل کوزت را داشت!
سیدرضااورنگ